سفارش تبلیغ
صبا ویژن
لوگوی وبلاگ
 

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :3
بازدید دیروز :5
کل بازدید :170777
تعداد کل یاداشته ها : 180
103/1/9
12:17 ع
موسیقی

حدود یک ماه هست که محل کارم به حول و حوش میدان ولی عصر منتقل شده . جدا از مصائب طرح ترافیک که باعث شده سخت تر و پر زحمت تر رفت و آمد کنم ولی از این مکان راضیم چون اینجا حس و حال تهران به آدم دست می ده. 

پریشب مطابق معمول از خیابان ویلا تا ولیعصر قدم زدم تا با تاکسی برم خونه. به میدان که رسیدم هوا تاریک و سرد بود و تمام ویژگی های یک شب پاییزی رو داشت. یکدفعه حال و هوای سال 82 اومد سراغم. برای همین تصمیم گرفتم کمی در خیابان مکس کنم و به اطرافم نگاه کنم. کمی به طرف بالای میدان رفتم و در کنار جوی آب خودم رو به یک مانع فلزی تکیه دادم. و شروع کردم به مقایسه حال و هوای الان ولی عصر با سال 82. اون موقع من 25 سالم بود یک ماه از مراسم عروسی من نگذشته بود که رفتم خدمت. دقیقا 2 آبان 1382 . محل خدمت من پادگان 01 انتهای خیابان پیروزی بود. یک خونه در یوسف آباد اجاره کرده بودیم. آخر هفته که از پادگان رها سازی می شدیم دقیقا می اومدم تا میدان ولی عصر و پیاده حرکت می کردم به سمت خونه. 

خلاصه درحالیکه سعی می کردم حال و هوای سال 82 رو بخاطر بیارم یک آقایی اومد جلو و از من آدرس پرسید. من هم کوچه مورد نظرشو نشوونش دادم و یک سوال غیر منتظره ازش پرسیدم : ببخشید شما چند سالتونه؟ . بنده خدا با تعجب و درحالیکه کمی می خندید گفت چطور مگه؟ . منم با ویژگی رک بودن خودم بهش گفتم: میخوام بدونم آدمهای 25 ساله چه شکلیند. بنده خدا با کمی حجب و حیای شهرستانی گفت من 30 سالمه و رفت

برای من که تازه 40 ساله شدم خیلی سخت بود که بتونم سن دقیق جوونها رو حدس بزنم و این بنده خدا معیار خوبی به من داد. حالا بهتر می تونستم آدمهای حول و حوش 25 ساله رو شناسایی کنم. در حالیکه داشتم با وسواس این کار رو می کردم به خودم گفتم انصافا برای یک جوانک 25 ساله بار سنگینی روی دوشم بوده. کمی ترسیدم که چطور اون موقع در چنین شرایطی قرار داشتم. همین الان هم نمیتونم تصور کنم که هموون شرایط رو داشته باشم. آخه دقیقا به چی فکر می کردم و چطور قرار بود خرج زندگیم رو بدم . مگه میشه بری سربازی و بدون پشتوانه مالی و یا شغل ثابت تو این وضعیت ادامه بدی. این چه نیرو و انگیزه ای بود که مرا وا می داشت ادامه بدم و جا نزنم. جوانی؟ عشق ؟ و یا چی؟

خدا میداند.

هر چه فکر می کنم به هیچ وجه حاضر نیستم این شرایط رو برای فرزند خودم رقم بزنم و یا تحمل کنم. ترسناکه

بگذریم. به سرم زد دوباره تا خونه سابق برم و با ذهنی جستجو گر مشغول قدم زدن شدم. سال 82 میدان ولیعصر جای بهتری بود مغازه های شیک تر و بزرگتر و پر رونق تر. حتی آدمهایی که اینجا می آمدند در کل بیشتر و کلاس بالاتر بودند. الان مغازه ها کوچک تر شده و ترکیب جمعیتی هم غریب تر به نظر میاد. تا تقاطع فاطمی بالا رفتم و دیدم که اکثر مغازه ها تغییر کردند یک چندتایی مثل کفش نادر و اوستا کفاش رو یاد اومد بقیه بیشتر تغییر کردند و حتی بعضی مغازه های بزرگ اون موقع به چند مغازه کوچکتر تبدیل شده بودند. از دو راهی یوسف آباد بالا رفتم تا سر فتحی شقاقی به طرف میدان سلماس حرکت کردم. کم کم قانع شدم که این محل دیگه حال و هوای سابق رو نداره. احتمالا از زمانی که طرح ترافیک اجرا شده به مرور از رونق و مرغوبیت یوسف آباد کم شده. به میدان سلماس رسیدم در وسط میدان پارک چهار گوشه ای وجود داره که اون قدیما هر وقت که کم میاوردم و تاب دشواری و پیچیدگی شرایط رو نداشتم میامدم اینجا و روی نیمکتی می نشستم. 

وارد خیابان شهریار شدم . اون موقع مثل محله برو بیا می موند خدا را شکر بیشتر مغازه ها تغییر نکردند از جمله ساندویچ بهاران ، کادویی دریانی و شیرینی فروشی شهرزاد. کاسب های محل رو چندان به یاد نمی آوردم تا اینکه به کوچمون رسیدم که یک میوه فروشی سرش بود. صاحب اونجا رو شناختم. کمی فاصله گرفتم و مشغول تماشای میوه فروشی شدم. اون موقع یه شاگرد داشت که الان حسابی قد کشیده بود خود صاحب مغازه هم مو سفید کرده بود و مثل سابق مشغول زبان بازی بود. یک روز که از پادگان بر می گشتم اومدم اینجا پیاز و سیب زمینی بخرم. یادم هست که کف گیر خورده بود ته دیگ و برای اینکه صرفه جویی کرده باشم از چهار راه ولی عصر تا خونه پیاده آمدم . دقیقا یادم نیست ولی پول سیب زمینی و پیاز کمی بیشتر از موجودی من شده بود . بهش گفتم که کمش کنه یه نگاهی به من کرد و لباس آش خوریم رو با نوارهای قرمز دید و با حالتی مشتی گفت برو ایراد نداره.

من رفتم خونه و شروع کردم به جستجو برای پول که متاسفانه هیچی نبود. یک صندوق صدقات داشتم که توجه من رو جلب کرد. زیاد طول نکشید تا خودم رو قانع کنم که باید بازش کنم. چونکه برای فردا هم پولی نداشتم. بدون درنگ درحالیکه خودم رو سرزنش می کردم برای اینکار صندوق رو باز کردم و پول ها را برداشتم . البته به اندازه ای که همسرم شک نکنه تهش پول گذاشتم. چه حس افتضاحی بود. خلاصه رفتم پول طرف رو دادم.

وارد کوچه 25 شدم که الان شده 12/1 !!!. کوچه تنگ و تاریک بود با هموون خونه های قدیمی که قدیمی تر شده بود. قدم زنان خودم رو جلوی آپارتمان شماره 28 رسوندم که سال 82 تمیز و نو ساز بود. ولی الان چقدر محقر و نحیف بنظر می رسید؟

انگار که درب پارکینگ رو تو زمین فرو کرده باشند. خونه ما یک ساختمان چهار طبقه بدون آسانسور تک واحدی بود که ما طبقه آخر بودیم!. سرم را بالا گرفتم به طرف طبقه چهارم که صد افسوس که خالی بود . نمیدونم چرا حس بدی از این خالی بودن گرفتم. پنجره پذیرایی سمت کوچه بود. ولی خاموش. برای لحظاتی خاطرات اونجا در ذهنم تداعی شد.

خانه امید من و اولین تجربیات واقعی زندگی من. چه حیف که 40 ساله شدم . چقدر زندگی از نگاه یک جوانک 25 ساله خالص و پر شور بود. چقدر آدمها در طول زندگی عوض میشن؟. 

تجربه غمگینی برای یک روز پاییزی بود ولی خوشحالم که تونستم با سر زدن به محله قدیمی احساساتم رو بروز بدم.

به امید خوشی و خوشحالی و خوش وقتی


97/8/14::: 2:12 ع
نظر()
  
  

هزار و سیصد و هشتاد هشت نام یک سال است. 

سال انتخابات ایران . سال موسوی و هوادارانش. سال فتنه. سال نا امیدی . سالی که به گفته آمار تعداد طلاق ها و افراد سیگاری در آن بشدت رشد کرد. 

من هم در این سال سیگاری شدم. تمام اشتباهات زندگیم رو در این سال انجام دادم. شاید بهتر باشه بگم بخش بزرگی از اشتباهات زندگیمو در این سال انجام دادم. 

ولی نمی دونم چرا؟

1388 ویژگی های عجیبی داشت انگار هر چیز کوچکی قابل تبدیل شدن به بحرانی بزرگ بود . مردم امیدشوون رو از دست داده بودند. زندگی من هم به مانند قایقی که بر پهنه آرام دریاچه در حال حرکت بود ناگهان طعمه حوادث مهیبی شد . آنقدر سریع همه چیز رخ داد که الان هم هر چقدر فکر می کنم نمیتوانم تمام جزییات رو به خاطر بیارم.

انگار مردم از همه چیز فرار می کردند. من هم فرار می کردم . سوار هر چیزی که جلوم سبز می شد می شدم و خودم رو از این کوچه به اون کوچه می انداختم. آنقدر ادامه دادم تا دیگه آدرسمو گم کردم. 

با اینکه همیشه انسان اخلاقی و حتی محتاطی بودم ولی سال 1388 هیچ چیزی از خودم نپرسیدم و فقط به جلو رفتم.

آخرای سال بود که متوقف شدم و شروع کردم به پرس و جو. من کجام ؟ اینجا چکار می کنم؟. 

ولی به قولی دیگه بخواهی هم فایده نداره.

چه می شه کرد با این زندگی


96/10/23::: 2:46 ع
نظر()
  
  

اهد و سبحه صد دانه و ذکر سحری

من و پیمودن پیمانه و دیوانه‌گری

چون همه وضع جهان گذران در گذر است

مگذر از عالم شیدایی و شوریده‌سری

تا کی از شعبده? دور فلک خواهد بود

باده? عیش به جام من و کام دگری

تا شدم بی خبر از خویش، خبرها دارم

بی خبر شو که خبرهاست در این بی خبری

تا شدم بی‌اثر، از ناله اثرها دیدم

بی اثر شو که اثرهاست در این بی اثری

تا زدم لاف هنر خواجه به هیچم نخرید

بی هنر شو که هنرهاست در این بی هنری

سرو آزاد شد آن دم که ثمر هیچ نداد

بی ثمر شو که ثمرهاست در این بی ثمری

تا سر خود نسپردیم به خاک در دوست

خاطر آسوده نگشتیم از این دربه دری

بیستون تاب دم تیشه? فرهاد نداشت

عشق را بین که از آن کوه گران شد کمری

پری از شرم تو در پرده نهان شد وقتی

که برون آمدی از پرده پی پرده‌دری

شهره? شهر شدم از نظر همت شاه

تو به خوش منظری و بنده صاحب نظری

آفتاب فلک عدل ملک ناصردین

که ازو ملک ندیده‌ست به جز دادگری

آن که تا دست کرم گسترش آمد به کرم

تنگ دستی نکشیدیم ز بی سیم و زری

تا فروغی خط آن ماه درخشان سر زد

فارغم روز و شب از فتنه دور قمری

 

فروغی بسطامی


  
  

همیشه موقع پرواز مخصوصا زمستون ها به ویژه وقتی سوار هواپیمای برخی از خطوط هوایی هستم دلم یاد خدا میکنه

موقع take off توی هوای طوفانی مورد داشتم که اشهد خودم رو خوندم و در یک جمله گفتم خدایا غلط کردم

ولی پس از landing کم کم دوباره همه چیز به حالت اول بر می گرده... از خدا خبری نیست!

بعضی وقت ها با خودم فکر می کنم که چرا توبه و ندامت کردم؟ مگه من چیکار کردم؟؟

منصفانه جمع بندی می کنم میبینم سر جمع چند تا خطا و گناه کوچیک و متوسط کردم و تاوان بعضی از اونا رو چند برابر پس دادم 

پس مشکل چیه ؟!

اون دنیا اونقدری تو صف جلوتر از من هستند که با تک ماده نرم جهنم

بعضی ها میگن این به خاطر ترس از تاریکیه. انسان دوست نداره بمیره.

بعضی ها هم میگن بخاطر دلبستگی به دنیاست.

حالا هر چی که هست دوست نداریم زود بریم. میخواهیم بمونیم. 

بمونیم که چکار کنیم؟!. 

 


  
  

بی تو ، مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم
همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم
شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم
شدم آن عاشق دیوانه که بودم !

در نهانخانه جانم گل یاد تو درخشید
باغ صد خاطره خندید
عطر صد خاطره پیچید

یادم آید که شبی با هم از آن کوچه گذشتیم
پر گشودیم و در آن خلوت دلخواسته گشتیم

ساعتی بر لب آن جوی نشستیم
تو همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت
من همه محو تماشای نگاهت
آسمان صاف و شب آرام
بخت خندان و زمان رام
خوشه ماه فرو ریخته در آب
شاخه ها دست برآورده به مهتاب
شب و صحرا و گل و سنگ
همه دل داده به آواز شباهنگ

یادم آید : تو بمن گفتی :
ازین عشق حذر کن !
لحظه ای چند بر این آب نظر کن
آب ، آئینة عشق گذران است
تو که امروز نگاهت به نگاهی نگران است
باش فردا ، که دلت با دگران است
تا فراموش کنی ، چندی ازین شهر سفر کن !

با تو گفتنم :
حذر از عشق ؟
ندانم
سفر از پیش تو ؟
هرگز نتوانم
روز اول که دل من به تمنای تو پَر زد
چون کبوتر لب بام تو نشستم
تو بمن سنگ زدی ، من نه رمیدم ، نه گسستم
باز گفتم که : تو صیادی و من آهوی دشتم
تا به دام تو درافتم ، همه جا گشتم و گشتم
حذر از عشق ندانم
سفر از پیش تو هرگز نتوانم ، نتوانم … !

اشکی از شاخه فرو ریخت
مرغ شب نالة تلخی زد و بگریخت !
اشک در چشم تو لرزید
ماه بر عشق تو خندید

یادم آید که دگر از تو جوابی نشنیدم
پای در دامن اندوه کشیدم
نگسستم ، نرمیدم

رفت در ظلمت غم ، آن شب و شبهای دگر هم
نه گرفتی دگر از عاشق آزده خبر هم
نه کنی دیگر از آن کوچه گذر هم !
بی تو ، اما به چه حالی من از آن کوچه گذشتم



  
  

من خالی را هیچ پر کرده است. 

هیچی از احساس ، هیچی از ترس 

هیچ با من راه می رود تا...

من تحمل دارم هیچ را

من تحمل ندارم ترا

مرا با هیچ واگذار 


  
  

 

این روزها همه چیز برای من خسته کننده شده است. صبح ها دیر پا می شم ، دیر میام خونه و شب ها دیر می خوابم. و پشت هم سیگار

این تنها چیزیه که هنوز می خوام. کمی شلخته هم شده ام. بلکه بیشتر. 

چیزی توجه من رو به خودش جلب نمی کنه. به غیر از آینه قدی که روی در کمد مدام ایستاده. گرچه این روز ها دل و دماغ خودنمایی در آینه را ندارم ولی ظاهرا امشب برایم حکایت جدیدی داره. 

تازه امدم خانه و کتم را روی دسته صندلی کنار آینه قدی می اندازم و توجهم به خودم در آینه قدی جلب می شه. 

یک مرد 34 ساله با ظاهری اداری و نسبتا شیک. بهم میاد که مدیر باشم . یک مدیر جوان و موفق با موهای کوتاه و مرتب. اندامی متناسب بدون افتادگی شانه ها و برآمدگی شکم. چشم های گود افتاده که دلش عینک می خواد. خوشحال به نظر نمی رسم. حتی صاف هم روبروی آینه قدی نایستاده ام. شانه چپم را مثل طلب کارها کمی جلو داده ام . طلب کاری ترسو که می ترسه آینه قدی هم یک مشت توی شکمش حواله کنه.

از حالت لب های نیمه بازم انگاری که می خواهم چیزی بگویم... : "خوب کردم، حقش بود"

ریش پرم نیز حکایتی تازه دارد. انگار وجودش لازمه آرامش هست. بدون این ریش شبیه بچه های در آستانه گریه هستم. شبیه یک احمق ترسو که بهش توهین شده . غرورش شکسته شده و بدتر از همه کودن و هالو فرض شده. این ریش آستری هست بروی خطوط یادگاری. یادگاری های بد و دردناک

نمی دانم خم شده ام یا نه ولی مسلما شکسته ام. وحالا اعاده حیثیت کردم مثل ترسویی که کتک بدی خورده و البته به نا حق و بعدش با یک میله از پشت و آنی توی سر طرف کوبیده.

حالا آینه ازش می پرسه که چرا؟... : "خوب کردم ، حقش بود"

افکار و خاطره ها واسطه گری می کنن که حالا کوتاه بیا. دنبالشون رو می گیرم و می خوام خاطرکی ، حسکی، چیزکی من رو متقاعد کنه که ناگهان صدایی مهیب در جواب هیچ فریاد می زند "نه"

آنقدر محکم و با اراده که کم مانده به جای خدا به او ایمان بیاورم. 

"نه" نیز مانند ریشم این روزها تنها پشتوانه و دلگرمی من هست. به مانند کودکی به آوای پدرانه "نه" اعتماد می کنم چرا که حس می کنم او دوباره بذر غرور در هم شکسته ام را بروی ویرانه های وجودم خواهد پاشید

و من بی صبرانه منتظر اولین جوانه های غرورم هستم. که دوباره برای من نقل کند که هنوز آنقدر می ارزی که سکه ات را به بهای وزین تر بخرند.

 


91/12/15::: 9:34 ص
نظر()
  
  

سال 1390 به اتمام رسید اما انگاری نه برای من

انگاری یه چیزایی جا مونده . مثل مرثیه ای که آخرش گریه نکنی یا مسافرتی که خستگیش تو تنت مونده باشه. مثل هر چیز نا تمام دیگه.

این چند روز تعطیلی عید را روی حساب برنامه می گذروندم اما پایان شب دلم رضا نمی داد که بخوابم . این بود که حادثه هر شب به کنار دریا رفتن بود. یک چیزی خارج از برنامه.

آه دریای با ابهت لعنتی.

وقتی که آرومه انگار داره با طعمه های نیمه جان ساحل بازی می کنه و وقتی طوفانی میشه لرزه بر قامت تک تک دیوارهای کوچه پس کوچه های نزدیک می اندازه.

خونه پدرم با دریا زیاد فاصله نداره فقط باید یک بلوار رو رد کنی. برای اولین بار بعد این همه سال چشمم به یک نخل بلند افتاد که با همه بزرگی فقط یک موزاییک پیاده رو را اشغال کرده بود. دست کم سی چهل سال سن داره. به سرم زد واسه تفنن هم که شده صاحبش رو پیدا کنم تا ازش از اولین روزی که اون رو کاشته بپرسم . بعد گفتم اصلا شاید صاحبش مرده باشه. رها کردم

همین طور که خودم رو قانع می کردم که اون کارو نکنم به جلوی ویترین یک آموزشگاه نقاشی رسیدم به یک تابلوی بزرگ رنگ و روغن. تصویری از یک بیابون شن زار و تاریک و تنه درختان قطع شده که هیچ تناسبی با بیابون نداشتند و البته یک جغد که روی تنه یک درخت نشسته بود. نگاه جغد اونقدر مضحک بود که بتونه حس یاس و نا امیدی و تاریکی رو از تابلو دور بکنه. اگه مغازه باز بود حتما می خریدمش و از صاحبش می خواستم یک امضایی هم پاش بندازه ولی افسوس که بسته بود . تازه خونه من اونقدرا بزرگ نیست که بتونم برای چنین تابلوی بزرگی جای مناسبی پیدا کنم. خلاصه دوباره رها کردم تا کم کمک به لب ساحل رسیدم و روی سنگ های زشت ساحل نشستم.

دریا بر خلاف چند شب گذشته کمی نا آرامی می کرد .سعی کردم انتهای اون رو از آسمون تشخیص بدم ولی انگاری به هم دوخته شده بودند. توی دریا بیشتر از هر چیزی دندون های سپید موج ها خودنمایی  می کردند.

آسمان هم تعریفی بود معجونی از سیاهی شب و ابرهای مه گونه تیره. چند تایی هم ستاره برای دل خوشی کارنامه سیاه شب.

سیگار اول رو به مانند تمام سیگاری ها با آرزوی اینکه یک روزی آخریش باشه روشن کردم. آخ که این سنگ ها چقدر سخت و ناراحت هستند. نشیمنگاهم درد می گیره. این زجر رو به بهای چیز نا معلومی میبایست بخرم . مجبورم که بخرم.

ناگهان موبابلم زنگ  زد . یه چند روزیه که دخترکی از سر تنهایی من رو گیر آورده طفلکی تلفنی دل سپرده گرچه خودش منکره.

راستیتش من هم بدم نمیاد گهگاهی یکی مزاحمم بشه از تنهایی که بهتره . بعضی وقت ها عشق چه دمه دستی می شه.

آخ باز هم این سنگ های لعنتی آزارم می دن. چقدر کم طاقت شدم نمیتونم نیم ساعت اینجا بشینم . ماله سن هم هست آدمها که بزرگتر می شن ملاحظه کار تر و عافیت طلب تر میشن. راستی چطور می شه که آدمیزاد تنهایی آزار دهنده رو به با هم بودن دردسر ساز ترجیح می ده؟.

دلم واقعا چی می خواد؟. می خواد تا یکباره دیگه کنار ساحل بغلش کنم و گونه هام رو به صورتش بمالم و دستم رو به نشانه اینکه ما با هم هستیم به دورش بندازم و احساس کنم که هنوز امید هست و هنوز می شه برای آرزوها با سختی ها مبارزه کرد. آخ که چقدر دلم اینارو می خواد . آخ که چقدر جات خالیه. ولی افسوس که نیست و باید ...

عقل می خواست کزان شعله چراغ افروزد

برق عشق بدرخشید و همه عالم آتش زد.


91/1/14::: 9:46 ص
نظر()
  
  

یک ماهی میشه که دارم این کتاب "تهوع" رو میخونم ولی تموم نمیشه. فقط چند صفحه مونده و من منتظر یک سرانجام معجزه وار هستم تا پایانی باشه بر این داستان. ولی میدونم که آخرش هم چیزی نیست.

آخر تنهایی هیچ وقت چیزی نیست.

پا میشم از سر بی حوصلگی و سر از جلوی آینه دستشویی در میارم بدون هیچ دلیلی. فقط یادمه یک ساعته پیش که اینجا بودم خودم رو تو آینه خیلی جذاب یافتم. حالا اومدم تا مطمئن بشم.

ولی افسوس که چهره ام را این بار خیلی احمقانه یافتم. صورت پف کرده با چشمان ریز شده از سرماخوردگی چند روزه. با خط ریش هایی ورقلمبیده که انگاری رد عینک اونا رو نصف کرده. موهایم زیر نور زرد لامپ خرمایی تر به نظر می رسن ولی افسوس که در حال کم شدن هستند . سینه هایم بد نیست با این وجود برآمدگی شکمم زیر بلوز سفید رنگ لذت تماشای اونارو هم ازم می گیره.

حالا چهره ژان پل سارتر که پشت کتاب تهوع هست به ذهنم می یاد. اون با لحنی تاسف بار بهم می گه که آخر این کتاب چیزی گیرت نمیاد جز اندکی ماست مالی واسه ختم داستان.

عذر خواهی اون رو می پذیرم و اون ادامه می ده که "تهوع" رو واسه این نوشته که تنها خودشو از این حس تنهایی رهونده باشه و در پایان به این آسودگی برسه که تمام اون چیزایی که فکر می کرده به جایی ختم میشه دیگه به جایی ختم نمیشه.

اوه چهره ام بند افکارم رو پاره می کنه و از توی آینه به من خیره میشه. سکوتش می تونست سکانس اول فیلمی باشه که من قراره توش نقش یه مرد تنها رو بازی کنم. البته باید کمی پیر تر باشم با خط مویی بالاتر رفته و خطوط ضربدری چروک صورت.کاشکی این اختیار رو داشتم تا روی هر سکانسی که دلم می خواست زندگی می کردم.

اوه خدای من فردا صبح باید بعد از چند روز تب و مریضی برگردم به زندگی واقعی. همونجایی که آدما صبح ها کورمال کورمال لباساشونو کله سحر می پوشن و می زنند بیرون با یک لبخند تهوع آور.

احتمالا وقتی می رسم سر کار همه پشت میزاشون نشستن و بی صبرانه در انتظارند تا ببینن من روی چه مودی هستم. باید به همشون سلام کنم در حالیکه یک لبخند احمقانه روی لب دارم مثل اونا.

دست تک تکشون رو می فشارم و در حالیکه تو چشماشون زل می زنم به همدیگه سلام می کنیم. باید طوری این کارو بکنم که مطمئن بشن همه چیز مرتبه و دوباره می تونن به کارهای حال بهم زنشون ادامه بدن.

باید مطمئن بشن که می تونن روزنامشون رو بدون اینکه زیر چشمی منو بپان روی میز پهن کنن. چونکه ما با روی خوش به هم سلام کردیم. حالا بدون معده درد می تونن صبحونشون رو سر فرصت بخورن و یا حتی یه لقمه ای هم به من تعارف بزنن.

من وظیفه دارم که اونا رو مطمئن کنم که اجازه دارن به کارهای تهوع آورشون با شادی ادامه بدن.

اوه کاشکی این تب لعنتی چند روزی بیشتر طول می کشید...


90/6/27::: 10:1 ص
نظر()
  
  

دو تا سناریو وجود داره اگه بخوای زندگی کنی

اینکه سخت کار کنی ، پول در بیاری ، وام بگیری ، قرض کنی تا خونه ای بخری بعد هنوز امضای وامش خشک نشده به فکر این باشی که از ترس قدیمی شدنش سعی کنی عوضش کنی . خیلی خیلی خوش شانس باشی یا پولدار با پولای دیگت بازم خونه بخری ، هی بخری ، هی ریاضت که چی ؟ واسه آیندت بزاری کنار. آینده ای که مثل الانته. فوقش اینه که 20 سال دیگه داری بام از همون توالت استفاده می کنی . که چی ؟ ماله خودته. یا مثلا واسه بچت خونه بخری.

درست و حسابی مسافرت نمیری ، رستوران نمیری ، مارک نمی پوشی و باز هم کلی ریاضت. واسه چی ؟ واسه آیندت. واسه اینکه موقع مرگ تراز مالیت مثبت بشه.

دیگه اینکه با پولت حال کنی . چند محله بالاتر خونه اجاره کنی . خوب بپوشی . خوب بگردی. بالا رفتن خونه و سکه و ماشین تنت رو نلرزونه. به جای قسط خونه و وام پولت رو آبونمان باشگاه بدی ، استخر بری و چه و چه و چه. که چی؟ تو زندگی آخره آخرش بدهکار می میری.

بماند که شاید دخترت روش نشه به نامزدش بگه که پدرم هنوز مستاجره. ولی به جای افسردگی از پول تویه پیری همیشه یه چیزی به جنب و جوشت میاره.

اوه خدای من مجبوری خونت رو به جای بدهی خود نخواسته بدی اونم به بدترین وجه!

اون موقع چقدر پیش همسایه هات سر افکنده ای . میخوای اعده حق کنی و فریاد بزنی این ما حصل تلاشه شبانه روزی منه . داد بزنی اشک بریزی... چه لحظات غم انگیزی

حالا مثله کسی هستی که جفت شیش آورده ولی تو منچ مار پله به پست یه افعیه دراز خرده و می افته اون پایینا.

می خوای هر شب خواب خونتو ببینی ، دوست داری رو تختت دراز بکشی و واسه آخرین بار از توالتش استفاده کنی. وای که چقدر بد!. احساس حماقت تمام وجودتو گرفته و همه چیز رو که صاحبش بودی از دست دادی. حالا خوش شانس باشی می تونی بری یک هتل دو ستاره.

می خوای مرثیه سرایی کنی ، رمان بنویسی ، میتینگ بزاری که چی؟ . که چقدر من بدبخت و مظلومم.

چی می شد اگه می تونستی یه در کونی به خودت بزنی؟

یا یه پس گردنی بزنی طوری که چشمات بدرخشه؟

یا اینکه جلوی آینه وایسی و انگشت وسطت رو از تو مشتت در بیاری

یا اینکه بری کلی مست می کردی و خیلی محترمانه با یک لبخند از طلب کارت تشکر می کردی و وسایل شخصیتو محترمانه بر می داشتی و می زدی بیرون.

پیپت رو گوشه لبت می ذاشتی و روی جدول روبروی خونت با چشمای خیس و مغرورت واسه آخرین بار با شاهکار زندگیت وداع می کردی.

بعد کلاه شاپوت رو می دادی پایین و یک تیزر کلینت ایست وودی آخرش می ذاشتی.

درسته اگه فکر می کنی که درسته و غلطه اگه فکر می کنی که غلطه

 


90/6/5::: 11:42 ص
نظر()
  
  
   1   2      >
پیامهای عمومی ارسال شده
+ پسرک خانه ای داشت بروی خر پشته