یه کشاورز فقیر ساکن در جار محله میانرود
صبح ها ساعت 5 بیدار می شد 5 کیلومتر راه می رفت تا سر زمینش در شیرود
اگه زمینش کار نداشت روی زمین بقیه کار می کرد.
عصر ها بر می گشت خونه ، یک حمام داغ
کت و شلوار مشکیش رو می پوشید با یک پیراهن سفید ، دکمه ها بسته تا یقه
چونکه هیچ وقت پول آسفالت محله رو نداد ، عذاب وجدان داشت که از وسط آسفالت راه بره ،واسه همین تا اونجایی که امکان داشت از کناره راه می رفت.
پیاده می رفت تا قهوه خونه واسه گپ و چای
اگه هم کسی بهش سیگار تعارف میزد که دیگه عالی بود
قبل ازغروب برمیگشت خونه
چهار شنبه ها ، چهارشنبه بازار و سپردن دستمزد یک هفته به بانک
وقتی که مرد حسرتش توی دلم موند
حسرت چشمان نجیبش ، حسرت سیگار کشیدن مفتیش
حسرت آسودگی دم غروبش ، حسرت زندگیش