فکر می کنم مبهم ترین مفهوم زندگی حقیقت است. چراکه بروی هیچ حقیقتی اتفاق آرا وجود ندارد.
یک آقایی می گفت من می نویسم پس من هستم . این تقریبا آخرین میخی بود که بر تابوت فلسفه زدند.
اصولا فلسفه برای آشکار سازی حقایقی تلاش می کند که ذاتا مبهم هستند. مثل توضیح حقایقی نظیر خدا ، روح ، سرنوشت و زندگی.
ما بدون اینکه فلسفه ذره ای از برداشت ما از خدا کم و یا زیاد کرده باشد همچنان به فلسفیدن می پردازیم.
شاید فلسفه دست و پا زدن از روی استیصال عقل ما در برابر آن چیزهایی است که هرگز قرار نیست بدانیم. یک واکنش طبیعی به نادانی
بشر محدوده خارج از دانایی خود را پیوسته تراشیده است بدون اینکه امید یا دلیلی برای خروج از آن بیابد .
بعضی وقت فکر می کنم ما مثل خرگوشیم و فقط وظیفه جویدن را داریم چه هویج را و چه کابل تلویزیون را
ما به هر چه برمیخوریم بی اختیار آن را می کاویم. همچنان که از بدو تولد کاویده ایم.
حال این کاویدن برایمان خوشایند بوده و احساس خوشی ، نیکی و لذت داشته ایم و یا کاویدن ما برایمان نا خوشایند بوده و احساس تلخی ، گناه ، رنج و درد کرده ایم.
بالاخره زیرک ترین ماهی هم یک بار به طعمه نوک خواهند زد.
وقتی رنجی به ما می رسد فریاد می زنیم خدا . و بعد از اینکه آن را زیاد تجربه کردیم ، خیلی با ایمان باشیم در مواقع کامیابی یواشکی می گوییم خدا !
مثل بچه های لوث و ننر وقتی بد می کاویم ( ویا می جویم) شکایت پیش خدا می بریم.
او هم می گوید اشکال نداره عزیزم به من توکل کن. ولی بهت عقل دادم لطفا دیگه اونهارو نجو برو خوباشو بجو.
ظاهرا ما خوب هارو نمی جویم که ثواب کنیم و بریم بهشت.
واقعا اداره کردن این همه خرگوش کار سختیه.
{البته ببخشید. من مدتیه که با خدا ندار شدم}
ما کمتر از خودمان سوال می کنیم که چرا زندگی می کنیم؟ ولی همش می پرسیم خدایا تو چی هستی ؟.
تازه وقتی در رنج و عذاب هستیم دیگه سوالی نمی کنیم و خدا را کاملا می شناسیم و باور داریم.
آیا مفهوم خدا در رنج و عذاب نمود پیدا می کند.
به نظر می رسد عده ای از ما که در نیکروزیها نیز به یاد خدا هستند به خاطر این است که حضور پررنگش را در دوران رنج و عذاب بیاد دارند.
انگار رنج و عذاب خدا را برایمان پر رنگ تر می کند.
آیا خدا همان فقدان و نبود خوشی و نیکروزی است ؟.
خدایا ببخشید که کمی راجع به شما فلسفیدم ولی فکر می کنم یکی از از میخ های تابوت فلسفه لق شده بود.