صبح که خواستم از خونه بزنم بیرون احساس میکردم هوا باید سرد و تاریک باشه. همین که پامو از در گذاشتم بیرون نظرم عوض شد. هوا مطبوع تر و روشن تر بود. این خصلت هوای شماله که از توی خونه سردتر و تاریک تر به نظر میاد.
طبق معمول سر از جنگل های نسامه در آوردم.
نیتم این بود که پاییز رو تجربه کنم. ظاهرا سیلکی زده بود و کمی آرایش جنگل رو بهم ریخته بود. توی همین جنگل بود که چندین سال پیش عاشق سیل شدم. جاییکه سیل متولد میشه و وقتی می رسه اون پایین اونقدر بزرگ شده که واسه همه کابوس بشه.
امسال به خاطر اینکه بارون نباریده و هوا دیر سرد شده پاییز هنوز نتونسته خودشو کامل اثبات کنه. ولی دامنه هایی که در معرض بادهای غربی قرار دارند پاییزی شدند.
از بستر رودخونه بالا رفتم تا جایی دنج برای تماشای پاییز پیدا کنم. ناگهان صدایی آشنا و غریب مرا به سوی خود کشید.
صدای افتادن برگ های درشت درختان افرا
هیچ وقت صدایی اینچنین را تجربه نکرده بودم. برخورد خیس برگ خشکیده با شاخه به خواب رفته و غلطیدن به روی شاخه های پایینی طنینی آرامش بخش بر می انگیخت.
به سان صدای تبر بر تنه درختی تنومند که از دور به گوش می رسید.
انعکاسی که تو را به شک می اندازد . چرا که گوش و چشم باور نمی کند که این نه صدایی دور دست بلکه نجوایی در چند قدمی بالای سر توست.
دقایقی را خیره به دنبال فرود برگ های ضخیم سر کردم تا آوای پاییز را در قاب خاطره به چنگ آورم.
افسوس که دست از لمس کردن دوربین امتناع ورزید