ناگهان دشتی پوشیده از برف جلوی چشمانم خودنمایی می کرد.
تردید داشتم که قائده ای را بشکنم یا نه؟
ولی همچون از کف دادگان پی حراست و بازخواست و قانون را بر تن مالیدم و از مسیر همه کس رو خارج شدم.
چند درختی را طی کردم و بوی حصار به مشامم می خورد. باز تردید بازگشتن بر من چیره بود.
ناگهان چشمانم به صدای قلبم صحه گذاشت. حصاری محکم می نمود و زیبنده جدایی.
این حصار استوار و بی تخلخل وظیفه جدایی میان من و مکانی دیگر را داشت.
دوباره به آنسوی حصار چشم دوختم تا شاید تردیدم را قانع سازم.
چرا که دشتی زیبا بود پر از برف و در پس آن درختان کاج که انعکاسی از جنگلی مرموز می داشت.
دست بر گرده حصار انداختم تا محکی زده باشم. اما از یارایی بدنم اطمینان نداشتم که آیا مرا به آن سو سلامت خواهد برد یا نه.
چه بسا ترس پاره شدن لباسهایم نیز با من بود.
به هیچ چیز جز حضور خودم در آن سوی حصار فکر نمی کردم.
با اینکه حصار بسیار محکم و یکپارچه می نمود حسی در من می گفت که حصار هم می شکند.
همچنان که چشم به دشت برفی داشتم امتداد حصار را پی گرفتم چرا که مطمئن بودم جایی خواهد شکست و مغلوب من خواهد شد.
چند صباحی پیش رفتم و مراد حاصل شد. از هیچ واقعه ای در زندگیم به این اندازه مطمئن نبودم.
پشته ای از لوله و الوار در آن سوی حصار بالا آورده بودند . و در این سوی درختی خوش پا بر حصار تکیه کرده بود.
از درخت بالا رفتم و حصار شکسته شد.
حالا دشت مرا فرامیخواند تا در این شب سرد زمستانی از تنهایی دربیاورمش.
صدای خرد شدن برف زیر پایم که تا 30 سانت می رسید مرا خوشوقت می نمود.
احساس رهایی میکردم و افتخار که این برف عظیم را در این دشت تنها من درنوردیده ام. چراکه آثاری از ردپا نبود.بغیر اندکی از شغال
خودم را به درختان کاج رساندم و صحنه هایی محشر را تماشا کردم. احساس جنگلی برفی در دور دست برایم مجسم می شد.
وقتی که هرزگاهی می ایستادم به شدت دوست داشتم که صدای خش خش پایی را بشنوم.
ولی افسوس که تنها بودم.