سفارش تبلیغ
صبا ویژن
لوگوی وبلاگ
 

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :41
بازدید دیروز :29
کل بازدید :173589
تعداد کل یاداشته ها : 180
103/9/3
12:45 ع
موسیقی

سال 1390 به اتمام رسید اما انگاری نه برای من

انگاری یه چیزایی جا مونده . مثل مرثیه ای که آخرش گریه نکنی یا مسافرتی که خستگیش تو تنت مونده باشه. مثل هر چیز نا تمام دیگه.

این چند روز تعطیلی عید را روی حساب برنامه می گذروندم اما پایان شب دلم رضا نمی داد که بخوابم . این بود که حادثه هر شب به کنار دریا رفتن بود. یک چیزی خارج از برنامه.

آه دریای با ابهت لعنتی.

وقتی که آرومه انگار داره با طعمه های نیمه جان ساحل بازی می کنه و وقتی طوفانی میشه لرزه بر قامت تک تک دیوارهای کوچه پس کوچه های نزدیک می اندازه.

خونه پدرم با دریا زیاد فاصله نداره فقط باید یک بلوار رو رد کنی. برای اولین بار بعد این همه سال چشمم به یک نخل بلند افتاد که با همه بزرگی فقط یک موزاییک پیاده رو را اشغال کرده بود. دست کم سی چهل سال سن داره. به سرم زد واسه تفنن هم که شده صاحبش رو پیدا کنم تا ازش از اولین روزی که اون رو کاشته بپرسم . بعد گفتم اصلا شاید صاحبش مرده باشه. رها کردم

همین طور که خودم رو قانع می کردم که اون کارو نکنم به جلوی ویترین یک آموزشگاه نقاشی رسیدم به یک تابلوی بزرگ رنگ و روغن. تصویری از یک بیابون شن زار و تاریک و تنه درختان قطع شده که هیچ تناسبی با بیابون نداشتند و البته یک جغد که روی تنه یک درخت نشسته بود. نگاه جغد اونقدر مضحک بود که بتونه حس یاس و نا امیدی و تاریکی رو از تابلو دور بکنه. اگه مغازه باز بود حتما می خریدمش و از صاحبش می خواستم یک امضایی هم پاش بندازه ولی افسوس که بسته بود . تازه خونه من اونقدرا بزرگ نیست که بتونم برای چنین تابلوی بزرگی جای مناسبی پیدا کنم. خلاصه دوباره رها کردم تا کم کمک به لب ساحل رسیدم و روی سنگ های زشت ساحل نشستم.

دریا بر خلاف چند شب گذشته کمی نا آرامی می کرد .سعی کردم انتهای اون رو از آسمون تشخیص بدم ولی انگاری به هم دوخته شده بودند. توی دریا بیشتر از هر چیزی دندون های سپید موج ها خودنمایی  می کردند.

آسمان هم تعریفی بود معجونی از سیاهی شب و ابرهای مه گونه تیره. چند تایی هم ستاره برای دل خوشی کارنامه سیاه شب.

سیگار اول رو به مانند تمام سیگاری ها با آرزوی اینکه یک روزی آخریش باشه روشن کردم. آخ که این سنگ ها چقدر سخت و ناراحت هستند. نشیمنگاهم درد می گیره. این زجر رو به بهای چیز نا معلومی میبایست بخرم . مجبورم که بخرم.

ناگهان موبابلم زنگ  زد . یه چند روزیه که دخترکی از سر تنهایی من رو گیر آورده طفلکی تلفنی دل سپرده گرچه خودش منکره.

راستیتش من هم بدم نمیاد گهگاهی یکی مزاحمم بشه از تنهایی که بهتره . بعضی وقت ها عشق چه دمه دستی می شه.

آخ باز هم این سنگ های لعنتی آزارم می دن. چقدر کم طاقت شدم نمیتونم نیم ساعت اینجا بشینم . ماله سن هم هست آدمها که بزرگتر می شن ملاحظه کار تر و عافیت طلب تر میشن. راستی چطور می شه که آدمیزاد تنهایی آزار دهنده رو به با هم بودن دردسر ساز ترجیح می ده؟.

دلم واقعا چی می خواد؟. می خواد تا یکباره دیگه کنار ساحل بغلش کنم و گونه هام رو به صورتش بمالم و دستم رو به نشانه اینکه ما با هم هستیم به دورش بندازم و احساس کنم که هنوز امید هست و هنوز می شه برای آرزوها با سختی ها مبارزه کرد. آخ که چقدر دلم اینارو می خواد . آخ که چقدر جات خالیه. ولی افسوس که نیست و باید ...

عقل می خواست کزان شعله چراغ افروزد

برق عشق بدرخشید و همه عالم آتش زد.


91/1/14::: 9:46 ص
نظر()
  
پیامهای عمومی ارسال شده
+ پسرک خانه ای داشت بروی خر پشته