سفارش تبلیغ
صبا ویژن
لوگوی وبلاگ
 

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :92
بازدید دیروز :12
کل بازدید :173921
تعداد کل یاداشته ها : 180
103/9/7
10:12 ص
موسیقی

حدود یک ماه هست که محل کارم به حول و حوش میدان ولی عصر منتقل شده . جدا از مصائب طرح ترافیک که باعث شده سخت تر و پر زحمت تر رفت و آمد کنم ولی از این مکان راضیم چون اینجا حس و حال تهران به آدم دست می ده. 

پریشب مطابق معمول از خیابان ویلا تا ولیعصر قدم زدم تا با تاکسی برم خونه. به میدان که رسیدم هوا تاریک و سرد بود و تمام ویژگی های یک شب پاییزی رو داشت. یکدفعه حال و هوای سال 82 اومد سراغم. برای همین تصمیم گرفتم کمی در خیابان مکس کنم و به اطرافم نگاه کنم. کمی به طرف بالای میدان رفتم و در کنار جوی آب خودم رو به یک مانع فلزی تکیه دادم. و شروع کردم به مقایسه حال و هوای الان ولی عصر با سال 82. اون موقع من 25 سالم بود یک ماه از مراسم عروسی من نگذشته بود که رفتم خدمت. دقیقا 2 آبان 1382 . محل خدمت من پادگان 01 انتهای خیابان پیروزی بود. یک خونه در یوسف آباد اجاره کرده بودیم. آخر هفته که از پادگان رها سازی می شدیم دقیقا می اومدم تا میدان ولی عصر و پیاده حرکت می کردم به سمت خونه. 

خلاصه درحالیکه سعی می کردم حال و هوای سال 82 رو بخاطر بیارم یک آقایی اومد جلو و از من آدرس پرسید. من هم کوچه مورد نظرشو نشوونش دادم و یک سوال غیر منتظره ازش پرسیدم : ببخشید شما چند سالتونه؟ . بنده خدا با تعجب و درحالیکه کمی می خندید گفت چطور مگه؟ . منم با ویژگی رک بودن خودم بهش گفتم: میخوام بدونم آدمهای 25 ساله چه شکلیند. بنده خدا با کمی حجب و حیای شهرستانی گفت من 30 سالمه و رفت

برای من که تازه 40 ساله شدم خیلی سخت بود که بتونم سن دقیق جوونها رو حدس بزنم و این بنده خدا معیار خوبی به من داد. حالا بهتر می تونستم آدمهای حول و حوش 25 ساله رو شناسایی کنم. در حالیکه داشتم با وسواس این کار رو می کردم به خودم گفتم انصافا برای یک جوانک 25 ساله بار سنگینی روی دوشم بوده. کمی ترسیدم که چطور اون موقع در چنین شرایطی قرار داشتم. همین الان هم نمیتونم تصور کنم که هموون شرایط رو داشته باشم. آخه دقیقا به چی فکر می کردم و چطور قرار بود خرج زندگیم رو بدم . مگه میشه بری سربازی و بدون پشتوانه مالی و یا شغل ثابت تو این وضعیت ادامه بدی. این چه نیرو و انگیزه ای بود که مرا وا می داشت ادامه بدم و جا نزنم. جوانی؟ عشق ؟ و یا چی؟

خدا میداند.

هر چه فکر می کنم به هیچ وجه حاضر نیستم این شرایط رو برای فرزند خودم رقم بزنم و یا تحمل کنم. ترسناکه

بگذریم. به سرم زد دوباره تا خونه سابق برم و با ذهنی جستجو گر مشغول قدم زدن شدم. سال 82 میدان ولیعصر جای بهتری بود مغازه های شیک تر و بزرگتر و پر رونق تر. حتی آدمهایی که اینجا می آمدند در کل بیشتر و کلاس بالاتر بودند. الان مغازه ها کوچک تر شده و ترکیب جمعیتی هم غریب تر به نظر میاد. تا تقاطع فاطمی بالا رفتم و دیدم که اکثر مغازه ها تغییر کردند یک چندتایی مثل کفش نادر و اوستا کفاش رو یاد اومد بقیه بیشتر تغییر کردند و حتی بعضی مغازه های بزرگ اون موقع به چند مغازه کوچکتر تبدیل شده بودند. از دو راهی یوسف آباد بالا رفتم تا سر فتحی شقاقی به طرف میدان سلماس حرکت کردم. کم کم قانع شدم که این محل دیگه حال و هوای سابق رو نداره. احتمالا از زمانی که طرح ترافیک اجرا شده به مرور از رونق و مرغوبیت یوسف آباد کم شده. به میدان سلماس رسیدم در وسط میدان پارک چهار گوشه ای وجود داره که اون قدیما هر وقت که کم میاوردم و تاب دشواری و پیچیدگی شرایط رو نداشتم میامدم اینجا و روی نیمکتی می نشستم. 

وارد خیابان شهریار شدم . اون موقع مثل محله برو بیا می موند خدا را شکر بیشتر مغازه ها تغییر نکردند از جمله ساندویچ بهاران ، کادویی دریانی و شیرینی فروشی شهرزاد. کاسب های محل رو چندان به یاد نمی آوردم تا اینکه به کوچمون رسیدم که یک میوه فروشی سرش بود. صاحب اونجا رو شناختم. کمی فاصله گرفتم و مشغول تماشای میوه فروشی شدم. اون موقع یه شاگرد داشت که الان حسابی قد کشیده بود خود صاحب مغازه هم مو سفید کرده بود و مثل سابق مشغول زبان بازی بود. یک روز که از پادگان بر می گشتم اومدم اینجا پیاز و سیب زمینی بخرم. یادم هست که کف گیر خورده بود ته دیگ و برای اینکه صرفه جویی کرده باشم از چهار راه ولی عصر تا خونه پیاده آمدم . دقیقا یادم نیست ولی پول سیب زمینی و پیاز کمی بیشتر از موجودی من شده بود . بهش گفتم که کمش کنه یه نگاهی به من کرد و لباس آش خوریم رو با نوارهای قرمز دید و با حالتی مشتی گفت برو ایراد نداره.

من رفتم خونه و شروع کردم به جستجو برای پول که متاسفانه هیچی نبود. یک صندوق صدقات داشتم که توجه من رو جلب کرد. زیاد طول نکشید تا خودم رو قانع کنم که باید بازش کنم. چونکه برای فردا هم پولی نداشتم. بدون درنگ درحالیکه خودم رو سرزنش می کردم برای اینکار صندوق رو باز کردم و پول ها را برداشتم . البته به اندازه ای که همسرم شک نکنه تهش پول گذاشتم. چه حس افتضاحی بود. خلاصه رفتم پول طرف رو دادم.

وارد کوچه 25 شدم که الان شده 12/1 !!!. کوچه تنگ و تاریک بود با هموون خونه های قدیمی که قدیمی تر شده بود. قدم زنان خودم رو جلوی آپارتمان شماره 28 رسوندم که سال 82 تمیز و نو ساز بود. ولی الان چقدر محقر و نحیف بنظر می رسید؟

انگار که درب پارکینگ رو تو زمین فرو کرده باشند. خونه ما یک ساختمان چهار طبقه بدون آسانسور تک واحدی بود که ما طبقه آخر بودیم!. سرم را بالا گرفتم به طرف طبقه چهارم که صد افسوس که خالی بود . نمیدونم چرا حس بدی از این خالی بودن گرفتم. پنجره پذیرایی سمت کوچه بود. ولی خاموش. برای لحظاتی خاطرات اونجا در ذهنم تداعی شد.

خانه امید من و اولین تجربیات واقعی زندگی من. چه حیف که 40 ساله شدم . چقدر زندگی از نگاه یک جوانک 25 ساله خالص و پر شور بود. چقدر آدمها در طول زندگی عوض میشن؟. 

تجربه غمگینی برای یک روز پاییزی بود ولی خوشحالم که تونستم با سر زدن به محله قدیمی احساساتم رو بروز بدم.

به امید خوشی و خوشحالی و خوش وقتی


97/8/14::: 2:12 ع
نظر()
      1388
  
پیامهای عمومی ارسال شده
+ پسرک خانه ای داشت بروی خر پشته