به یاد بیارید آن لحظه پاییزی رو که داشتید همینجوری راه می رفتید یهو در یک سکانس سرد و سیاه و سفید ، یک حس گرم و رنگی توجه شما را جلب کرد. یک لحظه تصور کنید...
یک آدم از جنس مخالف که تو این فیلم بی روح تنها سوژه رنگی و جذابه. صدای تپ تپ قلبتون یادت هست؟.
وااااااااااااای که چه حالی داره عاشقی . دیگه نمیشه بهش فکر نکرد. واقعا که با بقیه تفاوت داره مگه نه؟.
راستی چرا احساس کردید که با بقیه تفاوت داره؟.
بگذریم از رویاهای شبانه و یادهای روزانه و گریه های عاشقانه و هدایای احساساتی تا برسیم به وقتی که بهش رسیدی.
شاید هم نرسیدی ؟!. حالا چه حسی داره آیا هنوز تفاوت داره؟. البته که نااااااااه.
مثل بقیه است. آره ولی چرا فکر می کردی که تفاوت داره؟.
آیا واقعا اون خیلی خشگل بود؟. نه
آیا واقعا خیلی به تو می اومد؟. نه
آیا واقعا فقط با همین آدم خوشبخت می شی؟ . نه
پس آیا واقعا حس عاشقی توضیحی برای انتخاب تو نداره؟. آیا این امکان وجود داره که در پس معیارهای غیر واقعی انتخاب درستی کرده باشی؟. آیا به این انتخاب درست وفادار می مونی؟.
اصولا چرا باید وفا دار بمونی و تا کی؟.
آیا اگه یه وقتی سکانس تو سکانس شد احساس گناه می کنی؟.
به هر حال عاشقی راه و رسم خودشو داره . اگه بدبینی و خوش بینی رو با هم مخلوط کنیم میشه اینطور گفت که عاشقی غایت حس تصاحبه که شعله هایش پس از اون فروکش می کنه و اون چیزی که باقی می مونه اتفاق خجسته ای هست که تمام سکانس زندگی رو رنگی می کنه و یخ اون رو میشکونه و شاید واسه همینه که دیگه تو سکانس حرارتی نمی بینیم.