این انسان هزار پوش در پس پرده هایی ضخیم تن خود را از نسیم حقیقت دور نگاه می دارد. و خود را آنچنان مچاله می کند که حقیقت را به شک وا می دارد.
حقیقت را چشم بسته لمس می کند . باز در دل شک می کند که آیا چشمهایش را باز کند یا نه؟.
وی تاب حقیقت ندارد و این چنین به تن پوش محافظه کاری خو می کند.
و خدا را در پس نماز وام دار خویش می پندارد. چه بسا که فکر می کند رفع تکلیف کرده و خدا را در حق او تکلیفی است. و بیشتر از سر عادت و ترس از ترک عادت نماز می خواند. و گاهی از سر نیاز و گرفتاری به حقیقت بی کران پناه می برد تا حق خود بستاند. و چه اندک از سر عاشقی و سر مستی او را می خواند. آن مقدار که هر رند و بی سر و پا شاید بیشتر این چنین کند.
و این گونه نماز خواندن بهانه ای برای رفع تکلیف است . نه نشانه ای برای میل پیوستن قطره به دریا .