وقتی تلمبار دغدغه های روز به شب می کشد
و سنگینی افکار وهم انگیز شب نگاه را به خلوت غبار آلود جان خم می کند
ناگزیر قلم در دست می گیرم ،
شاید ذره ای از شراره های آتش حقیقت درون را بر تارک کاغذ نمایان کنم
حقیقت انکار ناپذیر من و تو.
دیر زمانی نیست که جویبار شفاف احساسات کودکانه ام را پی گرفتم
و به دریای پر تلاطم جوانی رسیدم
چند صباحیست سوداگر دشت آرزوها شده ام
سرخوش از بد مستی های روزگار هر نگاهی را به لبخندی میهمان می کنم
روزها گم در هیاهوی سایه ها ، تابیدن را ادعا دارم
سوار بر مرکب زهد به شکار هوس و آرزو می روم
از شکارگاه روز نصیبی جز دغدغه ندارم
ناگزیر و خسته درتنهایی خود انبارش می کنم.
آن هنگام که دلزده از همهمه ام ، خود را به گوشه تنهاییم می کشم
به دور از چشم دیگری به تماشایش می نشینم
به خود که می آیم کوهی را پیش رو دارم از دغدغه
افسوس که هر لحظه عمر در حسرت دیروز و طمع فرداست.
سختی این کوه تیشه فکر را به کندی وا می دارد
ابهتش سایه وحشت بر پیکرم می افکند
و بی اختیار فریاد می کشم...
نامی را بر زبان می رانم
آخرین تیر قربان را در کمان می نهم
عشق را