سفارش تبلیغ
صبا ویژن
لوگوی وبلاگ
 

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :214
بازدید دیروز :29
کل بازدید :173762
تعداد کل یاداشته ها : 180
103/9/3
9:41 ع
موسیقی
لحظه ی خدافظی به سینه ام فشردمت
اشک چشمام جاری شد دست خدا سپردمت
دل من راضی نبود به این جدایی نازنین
عزیزم منو ببخش اگه یه وقت آزردمت
گفتی به من غصه نخور می رم و بر میگردم
همسفر پرستو ها میشم و بر میگردم
گفتی تو هم مثل خودم غمگینی از جدایی
گفتی تا چشم هم بزنی میرم و برمیگردم

  
  

اوه دوست من ، خوشحالم که شما را مجددا اینجا ملاقات می کنم. البته تقریبا از این بابت مطمئن بودم. با این حال امیدوارم احساس نکنید که من انسان خود شیفته ای هستم که اینگونه با شما صحبت می کنم . هر چند  باور دارم انسان های رک گریزی از انگ خود شیفتگی ندارند.

شب قبل با خودم فکر می کردم حالا که آخر داستان را برای شما بازگو نمودم ، حتما جلب اعتماد و همراهی شما برایم سخت تر خواهد بود. چون عده ای از مردم که به سیاست اعتقاد دارند می گویند  می بایست در سخن وری آنچنان بود که مخاطب حرف شما را از زبان خود بگوید . از نگاه شما بر می آید  به شدت مشتاق شده اید تا شخصیت مرا دریابید . لطفا عجله نکنید ، چرا که اگر مجال کافی به من بدهید خواسته خود را محقق خواهید یافت.

راستی شما به فیلم های اکشن علاقه دارید ؟ . با اینکه من علاقه ای به این فیلم ها ندارم ولی دیشب صحنه جالبی را در تلویزیون دیدم. یک مرد گانگستر به شدت مشغول کتک زدن گروگان خود بود. آنچنان با اطمینان این کار را می کرد و بر او مسلط بود که فکر می کنم گرگ درنده نیز اینچنین بر بره مستولی نشده است. حرکات او بیشتر از اینکه از روی قوه فیزیکی باشد نشان از خوی برتری جویی داشت . مسلما گروگان او نیز بیش از آنکه احساس درد نماید ، احساس حقارت می کرد. اما قسمت جالب در اینجا بود که در یک لحظه بی احتیاطی گانگستر ، اسلحه او به دست گروگان غلطید. انگار که آبی روی آتش بود . نگاه او سراسر حیرت و انکار بود همچنان که گروگان مترصد یک بهانه برای شلیک بود. آیا می توانید بگویید این صحنه چگونه تمام شد ؟ . نه اشتباه می کنید آن بره شلیک نکرد. بلکه زمانی که اطمینان یافت خطری از جانب گرگ او را تهدید نمی کند به چراگاه خود بازگشت. حالا گرگ یک گرگ ترسیده و رام شده بود . البته امیدوارم!

تهور من را در بکارگیری استعاره ها می بخشید ولی هدف من از بیان این داستان این بود تا آن را به موضوعی که دیروز با شما درمیان گذاشتم مرتبط سازم. حتما زنان دوران ما بسیار خوشحال خواهند شد اگر آنها را به گروگان و مردان را به گانگستر تشبیه نمایم. حس تظلم خواهی آنان نسبت به ما مردان ، آن ها را برای اولین و آخرین بار در یک صف واحد قرار داده است.

راستی آیا شما به یاد دارید که در طول تاریخ در گوشه ای از جهان یک جمعیت حمایت از مردان تشکیل شده باشد؟.

حتما ذهن شما هم مانند ذهن من نتیجه جستجو را به شکل یک ابر سفید یا یک بیابان برهوت نشان می دهد!.

حال اگر این سوال را در خصوص زنان به کامپیوتر حافظه تان بسپارید چه ؟. شما هم یک دشت پر از سبزه و شکوفه می بینید ؟ !.

بگذارید با انصاف باشیم. می دانم که من و شما مردان شریف و متمدنی هستیم ولی قدری راجع به پدر یا پدر بزرگانمان فکر کنیم. حتما شما هم مانند من برخی خاطره ها را در ذهن دارید که آن را نکوهش می کنید.

و این لحظه درنگ همان لحظه مهم است که نقش اسلحه داستان را فاش می سازد. بله دوست من اسلحه از دستان گانگستر داستان دقیقا در این لحظه افتاد...


89/5/10::: 4:6 ع
نظر()
  
  

به راستی برادر ! من در پاره ای از اوقات وقتم را در درون این ون های سبز رنگ پایتخت گذرانده ام که در آن حقیقتی تلخ نهفته است.

خودروهایی مخصوص جابجایی مسافر که عمدتا به اندازه 10 مسافر ظرفیت دارند.

یکی از مشغولیات دائم من شمردن تعداد مردان و زنان همسفر بوده است. نتیجه این شمارش برایم بسیار جالب است. تعداد زنان تقریبا برابر با مردان است . این نتیجه زمانی جالب خواهد بود که بدانید اکثر قریب به اتفاق همسفران من همانطور که از ظاهرشان پیدا بود کارمند بوده و در راه برگشت به خانه با من همسفر بوده اند.

بگذار جزئیات بیشتری از آمارگیری خود را برایتان بیان کنم.

پس از مدتی که اعتبار این نتیجه برایم محرز گردید ، کار پژوهشی خودم را گسترش دادم و برایم جالب شد که بدانم چه تعداد از این مردان و زنان مجرد هستند. به نظر آمد که تعداد زنان مجرد از مردان مجرد بیشتر است.

این ها همه گواه عارضه ای جدید بر پیکر شهر ما می باشد. گستاخی مرا ببخشید که لفظ عارضه را به کار می برم . اما زمانی که جزئیات بیشتری را برایتان شرح دهم خواهید دانست که حق با من بوده است.

به راستی این زنان جوان به دنبال چه مردانی هستند؟

تا کنون با مردانی برخورد داشته ام که آنان را شوهر خوب خطاب کرده ام. انسان هایی محافظه کار که سیر زندگی آنان بدون فرا و فرود چشمگیری در جریان بوده است. اگر نشانی های درست بدهم شما هم تصدیق خواهید کرد که چند نفر از آنان را می شناسید. به عنوان مثال به خاطر بیاورید در دوران تحصیل عده ای از این مردان را که در ردیف جلوی کلاس می نشستند و به خوبی از صحبت های معلم یا استاد جزوه تهیه می کردند. ملاحظه می کنید! شما نیز ایشان را می شناسید. آن پسران جوان دیروز ، امروز شوهران خوب تلقی می گردند. برای همین است که از دید زنان امروز شوهر خوب کمیاب است. چرا که حتما شما هم تایید می کنید که تعداد نیمکت های ردیف اول کلاس گنجایش معدودی دارند !. البته نمی خواهم بگویم مشکل نیمکت است . مذاح من را ببخشید.

به هر روی می بایست این مردان را تکثیر نمود تا زنان شهر ما حداقل بهانه ای برای عصیان گری اجتماعی نداشته باشند. از سکوتی که در چهره شماست پیداست که به هیچ وجه با عرایض بنده موافق نیستید.حتم دارم که شما مرد خانواده پرستی هستید و به زنان احترام می گذارید. بگذارید شما را نا امید نکنم و بگویم من هم مانند شما اینچنین هستم. ولی در حال حاضر موضوع صحبت من دیدگاه ما مردان به زنان نیست بلکه مهم نگاه زنان تازه به دوران رسیده جامعه ما نسبت به مردان است.

یکبار خانم مجردی را ملاقات کردم که سابقا همکار من بود. طبق معمول این سوال مسخره را از ایشان پرسیدم که چرا هنوز ازدواج نکردی؟ . او با نا امیدی به من گفت چون مرد خوب کم است.موضوعی را برایش توضیح دادم که اجازه بدهید برای شما هم بازگو کنم. به ایشان گفتم که می بایست میان مرد خوب و شوهر خوب فرق بگذارد. شاید مرد خوب نایاب باشد ولی شوهر خوب پیدا می شود.

زنان دوره ما به راستی که سلیقه جالبی دارند. آن ها به هنگام معاشقه مردان خوب را طلب می کنند ولی در زندگی زناشویی به این نتیجه می رسند که شوهر خوب می خواهند. این یک خصوصیتی هست که ما مردان از آن بی بهره ایم. آنچنان که مردان خواستار تنوع طلبی جنسی نسبت به آنان هستیم آنان نیز خواستار تنوع طلبی شخصیتی نسبت به ما هستند.

به راستی تفاوت مرد خوب و شوهر خوب چیست ؟. البته می دانم که شما از سوال من گیج شده اید. لازم است توضیح بدهم که اصلا نیازی نیست که ذهنتان را مشغول واکاوی سوال من و ایجاد روزنه ای برای پاسخ کنید. چرا که ضرورت پرداختن به این سوال به ما مردان مربوط نمی شود. بلکه این سوالی است که می بایست جوابش را یک زن امروزی بداند.

بی تابی شما را درک می کنم که می خواهید جان کلام را بشنوید. بر خلاف میلم که می خواهم با مقدمه چینی بیشتری موضوع را برایتان شرح دهم ، برای اینکه شما را با خود همراه نمایم و دفعه بعد که شما را ملاقات کردم میل بیشتری برای گپ زدن داشته باشیم مجبورم که قسمتی از این واقعیت را در جمله ای کوتاه برایتان بازگو نمایم.

به راستی دوست من ، از نگاه زنان دوران ما شوهر خوب مردی است که بهانه ای برای عصیان گری زن به وی ندهد.

از ریشخند شما مشخص است که با من موافق نیستید. ولی این را بدانید اگر مطمئن نبودم که خواهم توانست شما را با خود هم عقیده سازم ، هرگز آخر داستان را برایتان فاش نمی کردم.

 

 


89/5/9::: 10:31 ص
نظر()
  
  

 

یه نقاشیه رنگ و روغن روی دیوار

پیرمردی با ریش سفید نشسته روی صندلی ، یه استکان کمر باریک چای و چند حبه قند

 

و دستی زیر چانه

 

000

 

چند تا بچه با شلوار کردی و یه توپ چل تیکه کهنه ، نشسته روی جدول کنار خیابون

و دستی زیر چانه

 

یه نوجوون نشسته توی کتابخونه ، یه کتاب کنکور

و دستی زیر چانه

 

یه جوون توی ایستگاه نقلیه خالی ، روی یه صندلیه سیمانی

و دستی زیر چانه

 

یه آقا توی محل کارش ، پشت کامپیوتر

و دستی زیر چانه

 

یه پدر توی بیمارستان ، بخش زایمان

و دستی زیر چانه

 

وقتی چیزی برای دیدن نیست ، دستی زیر چانه هست

 

 


  
  

 

درخت را علف طعنه ای زد

 

که ای بلند بالای خوش پندار ، هشدار !

 

من خم می شوم ، اما نمی شکنم


  
  

 

طبق قرار قبلی که با خودم داشتم. صبح ساعت 5 برای ماهیگیری زدم بیرون.

 

ابرهای سیاه که سریع حرکت می کردند به خوبی در آسمان پیدا بود. و نوید یک بارون اساسی رو مداد.

 

به طرف رودخانه در حرکت بودم که باران آغازیدن گرفت البته نه اون بارونی که معشوقه منه. فکر می کنم پدرش بود !.

 

باران بیشتر به طوفانهای جنوب شباهت داشت تا به شی های نرم و پر طراوت شمال. به هر صورت برگشتی در کار نبود .

 

به میانرود رسیدم ماشین رو کمی بالاتر از خانه پدر بزرگ پارک کردم . طوفان به طرز شگفت آوری تقریبا بند آمده بود.

 

وسایلم رو برداشتم و به طرف لات(بستر رودخانه) حرکت کردم.

 

هر لحظه احتمال سیل رو می دادم چون هوای کوههای بالای رودخانه به شدن ابری بود. خودم رو کنار برکه مورد نظرم رسوندم.

 

آب به شدت آلوده به نظر می رسید و معلوم بود که اکسیژن کمی داره.

 

برنامه این بود که ماهی بزرگ بگیرم برای همین ارتفاع چوب پنبه رو به اندازه عمق برکه تنظیم کردم. چون ماهی های بزرگ رودخانه مثل کپور و زردک کف خوار هستند.

 

نمایش فوق العاده نوک زدن ماهی به طعمه شروع شد و من تقریبا از فکر لا (سیل) بیرون آمده بودم ولی با این حال سناریوی فرار رو به هنگام سیل با خودم مرور می کردم.

 

همه چی عالی بود . لات لطافت فوق العاده ای داشت. درختان و چمن زارها در اوج خوشرنگی بودند. سکوت افسانه ای برقرار بود . صدای زلزله (جیرجیرک) و پرندگان خوش آواز لحظه ای قطع نمی شد.

 

فقط صندلیم رو همراه نداشتم.

 

ناگهان زیر آب رفتن چوب پنبه رو دیدم و با کاسی ضربه ای زدم. سنگینی قلاب را احساس کردم. (یکی از بهترین حس هایی که انسان می تونه داشته باشه).

 

منتظر بودم که برق شکم سفید ماهی رو توی آب ببینم ولی افسوس که برقی در کار نبود.

 

متاسفانه لاکپشت بود.

 

آخرین باری که لاکپشت گرفتم حدود 10 یا 15 سال پیش بود که مجبور شدم نخ رو قطع کنم .

 

ولی ایندفعه هم به خاطر قلاب و ادامه ماهیگیری و هم به خاطر خود لاکپشت خانوم می بایست از آب می آوردمش بیرون.

 

بعد از حدود 20 دقیقه کش و قوس من و لاکپشت  اون رو به کناره آوردم . پامو رو لاکش گذاشتم و با چوب دهانش رو از قلاب جدا کردم.

 

تو شمال می گن اگه قلاب تو دهن لاکپشت بیفته دیگه ماهی به اون نوک نمی زنه . ولی من بی توجه به این موضوع دوباره شروع کردم به ماهیگیری

 

ولی از بخت بد این دفعه فکر می کنم شوهر خانوم لاکپشت رو گرفتم ! 

 


89/4/7::: 3:20 ع
نظر()
  
  

یادش بخیر محله های شهسوار : شهسوار محل ، پاسبان محله ، سبزه میدان ، رمضان خیل ، خوبان رزگاه ، ساحل طلایی و کریم آباد

 

یادش بخیر پل شهسوار ، چشمه کیله ، مخابرات

 

یادش بخیر قنادی باغچه ، افشره ، زمین فوتبال

 

یادش بخیر ایستگاه گلیجان ، ایستگاه رامسر ، شیطان بازار

 

یادش بخیر لب دریا ، سیگار سالم ، عمو مرتضی

 

یادش بخیر تریا عسل ، جیب خالی ، دختر بازی

 

یادش بخیر پسر خاله ، اسکورپیون ، بون جووی

 

راستی کسی هست که تمام خاطراتم رو قاب بگیره ؟

000 ازت ممنونم.


89/4/1::: 12:50 ع
نظر()
  
  

یه کشاورز فقیر ساکن در جار محله میانرود

صبح ها ساعت 5 بیدار می شد 5 کیلومتر راه می رفت تا سر زمینش در شیرود

اگه زمینش کار نداشت روی زمین بقیه کار می کرد.

عصر ها بر می گشت خونه ، یک حمام داغ

کت و شلوار مشکیش رو می پوشید با یک پیراهن سفید ، دکمه ها بسته تا یقه

 

چونکه هیچ وقت پول آسفالت محله رو نداد ، عذاب وجدان داشت که از وسط آسفالت راه بره ،واسه همین تا اونجایی که امکان داشت از کناره راه می رفت.

 

پیاده می رفت تا قهوه خونه واسه گپ و چای

اگه هم کسی بهش سیگار تعارف میزد که دیگه عالی بود

 

قبل ازغروب برمیگشت خونه

چهار شنبه ها ، چهارشنبه بازار و سپردن دستمزد یک هفته به بانک

 

وقتی که مرد حسرتش توی دلم موند

حسرت چشمان نجیبش ، حسرت سیگار کشیدن مفتیش

حسرت آسودگی دم غروبش ، حسرت زندگیش


  
  

بچه که بودم راه های ناشناخته اطراف روستاهای شمال رو با اشتیاق طی می کردم. حتی برای اینکه گم نشم مسیر رفت رو رو کاغذ می کشیدم و موقع برگشت نقشه رو چپه می کردم و بر می گشتم . البته گاهی هم گم می شدم و می زدم زیر گریه .

واسه همین هراس از گم شدن همیشه با منه.

ترس از نرسیدن ، ترس از مواجه شدن با چیزی که انتظارش رو نداشتم.

 

راه همیشه بوده و الان هم راه هست. البته با کلی سوال

 

کدوم راه را باید برم ؟تا کجا تنها برم ؟ تا کجا با کی برم ؟ 

اصلا چرا کوره راه برم ؟ چرا همین جاده آسفالته رو نرم که همه آدما می رن؟

چرا باید راه برم ؟ برم ؟ نرم ؟ چند وقت می تونم راه برم ؟

 

با کی دارم راه می رم ؟ چرا من جلو می رم ؟ چرا تو راه نمیای ؟ تا کجا قراره با من بیای ؟

توی کوره راه چی می خوام ؟ توی بیراهه چی می خوای ؟ تاوان ، عبرت ؟!

 

نمی دونستم که راه رفتن این همه پرسش داره .

بچه که بودم بدون پرسش راه می رفتم.


  
  

 

چی میشد اگه پدر بزرگم ، پدرم رو واسه درس خوندن شهر نمی فرستاد؟

در اینصورت احتمالا من الان یک زن محلی داشتم با سه تا بچه.

یه تیکه زمین داشتم و شاید هم یک نیسان آبی

گردنم کلفت تر بود ، کبدم مشکل نداشت و احیانا کمرم بیشتر درد می کرد.

احتمالا داشتم نقشه می کشیدم که پسرم رو بفرستم شهر درس بخونه !


  
  
   1   2   3   4      >
پیامهای عمومی ارسال شده
+ پسرک خانه ای داشت بروی خر پشته