سفارش تبلیغ
صبا ویژن
لوگوی وبلاگ
 

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :131
بازدید دیروز :12
کل بازدید :173960
تعداد کل یاداشته ها : 180
103/9/7
1:33 ع
موسیقی

 

مهری خانوم تمیزه

چایی شیرین میریزه

فوت می کنه تو قندون

صداش میره تو ایوون

 

از اونجاییکه اسم دختر دایی مادرم مهری بود . اونو تصور می کردم که تمیزه. با یه بلوز آستین کوتاه سبز براق و یه دامن بالا زانو خاکستری. اون موهای مشکیشو با گیره سر خیلی مرتب بسته بود و روی زانوهاش به صورت کج نشسته بود. دستاشم گذاشته بود روی زانوهاش.

 

از اونجایی که من در سن 5 ، 6 سالگی چایی میخوردم تا اینکه واسه کسی بریزم ، این موضوع باعث شد که تا دیروز نفهمم منظور شاعر این بود که این مهری خانوم چایی را در استکان ریخته است. بنده با توجه به تجربیات اون موقعم فکر می کردم که مهری چایی رو ریخته رو فرش . و اون موقع بزرگترین تناقض زندگیم این بود که مهری خانوم که اینقدر خانوم و مرتب هست چرا دست و پا چلفتیه و چایی رو مثل بچه ها میریزه رو فرش؟!.

 

من نفهمیدم که چرا اون فوت می کنه تو قندون ؟. بهر حال صداش میرفت تو ایوون . یه ایوون توی خونه سازمانی های هوانیروز اصفهان که به سبک آمریکایی ها ساخته شده بود . یه ایوون واقعا ایوون و وسیع با سنگ های مرمر سیاه. از اونایی که تو پیاده روهای اصفهان زیاد است خیلی بادوومه و روش رو شیار میدن تا کسی سر  نخوره.

 

 


88/8/21::: 11:3 ص
نظر()
  

 

هر که را باغچه ای هست به بستان نرود      هر که مجموع نشسته ست پریشان نرود

 

آن که در دامنش آویخته باشد خاری            هرگزش گوشه خاطر به گلستان نرود

 

سفر قبله دراز است و مجاور با دوست          روی در قبله معنی به بیابان نرود

 

گر بیارند کلید همه درهای بهشت               جان عاشق به تماشاگه رضوان نرود

 

گر سرت مست کند بوی حقیقت روزی           اندرونت به گل و لاله و ربحان نرود

 

هر که دانست که منزلگه معشوق کجاست    مدعی باشد اگر بر سر پیکان نرود

 

صفت عاشق صادق به درستی آن است       که گرش سر برود از سر پیمان نرود

 

به نصیحتگر دل شیفته می باید گفت             برو ای خواجه که این درد به درمان نرود

 

به ملامت نبرند از دل ما صورت عشق           نقش بر سنگ نبشته ست به طوفان نرود

 

عشق را عقل نمی خواست که بیند لیکن         هیچ عیار نباشد که به زندان نرود

 

سعدیا گر همه شب شرح غمش خواهی گفت       شب به پایان رود و شرح به پایان نرود


88/8/5::: 8:38 ص
نظر()
  
  

 

ملاصدرا می فرماید:

 

خداوند بی‌نهایت است و لامکان و بی زمان

 اما به قدر فهم تو کوچک می‌شود
و به قدر نیاز تو فرود می‌آید، و به قدر آرزوی تو گسترده می‌شود،

 و به قدر ایمان تو کارگشا می‌شود،

و به قدر نخ پیر زنان دوزنده باریک می‌شود،

و به قدر دل امیدواران گرم می‌شود...

 پــدر می‌شود یتیمان را و مادر.

برادر می‌شود محتاجان برادری را.

 همسر می‌شود بی همسر ماندگان را.

 طفل می‌شود عقیمان را. امید می‌شود ناامیدان را.

 راه می‌شود گم‌گشتگان را. نور می‌شود در تاریکی ماندگان را.

 شمشیر می‌شود رزمندگان را.

 عصا می‌شود پیران را.

عشق می‌شود محتاجانِ به عشق را...
خداوند همه چیز می‌شود همه کس را. به شرط اعتقاد؛ به شرط پاکی دل؛ به شرط طهارت روح؛
به شرط پرهیز از معامله با ابلیس.

بشویید قلب‌هایتان را از هر احساس ناروا!
و مغزهایتان را از هر اندیشه خلاف،
و زبان‌هایتان را از هر گفتار ِناپاک،
و دست‌هایتان را از هر آلودگی در بازار...
و بپرهیزید از ناجوانمردی‌ها، ناراستی‌ها، نامردمی‌ها!
چنین کنید تا ببینید که خداوند، چگونه بر سفره‌ی شما، با کاسه‌یی خوراک و تکه‌ای نان می‌نشیند و

 بر بند تاب، با کودکانتان تاب می‌خورد، و در دکان شما کفه‌های ترازویتان را میزان می‌کند

و "در کوچه‌های خلوت شب با شما آواز می‌خواند"...
مگر از زندگی چه می‌خواهید،

که در خدایی خدا یافت نمی‌شود، که به شیطان پناه می‌برید؟
که در عشق یافت نمی‌شود، که به نفرت پناه می‌برید؟
که در سلامت یافت نمی‌شود که به خلاف پناه می‌برید؟

قلب‌هایتان را از حقارت کینه تهی کنیدو با عظمت عشق پر کنید.
زیرا که عشق چون عقاب است. بالا می‌پرد و دور... بی اعتنا به حقیران ِ در روح.
کینه چون لاشخور و کرکس است. کوتاه می‌پرد و سنگین. جز مردار به هیچ چیز نمی‌اندیشد.
بـرای عاشق، ناب ترین، شور است و زندگی و نشاط.
برای لاشخور،خوبترین،جسدی ست متلاشی ...

 

                                                               روحش شاد که کلامش حق بود


  
  

در ازل پرتو حسنت ز تجلی دم زد              عشق پیدا شد و آتش به همه عالم زد

 

جلوه ای کرد رخت دید ملک عشق نداشت           عین آتش شد از این غیرت و بر آدم زد

 

عقل می خواست کزآن شعله چراغ افروزد           برق غیرت بدرخشید و جهان بر هم زد

 

مدعی خواست که آید به تماشاگه راز               دست غیب آمد و بر سینه نا محرم زد

 

جان علوی هوس چاه زنخدان تو داشت              دست در آن حلقه زلف خم اندر خم زد

 

دیگران قرعه قسمت همه بر عیش زدند             دل غمدیده ما بود که هم بر غم زد

 

حافظ آنروز طربنامه عشق تو نوشت                  که قلم بر سر اسباب دل خرم زد


88/8/4::: 8:2 ص
نظر()
  
  

 

همیشه نمی توان در اوج بود.

 

پس نیازی نیست که همش ژست عقاب به خودمون بگیریم.

 

گاهی باید خرگوش بود.


  
  

دلهایتان سخت شده است

 

که چون سنگ یا سخت تر شده است.

 

که بعضی سنگ ها جوی از آن بشکافد.

 

و بعضی دوپاره شوند و آب از آن بیرون آید

 

و بعضی از آنها از ترس خدا فرو افتند

 

و خدا از آنچه می کنید غافل نیست

از سوره بقره


88/7/24::: 8:33 ع
نظر()
  
  

خدا به شما فرمان می هد که گاوی را سر ببرید

 

گفتند: گاو چگونه است؟

 

گفت : خدا گوید گاویست نه سالخورده و نه خردسال . میانه این دو حال . پس آنچه را که فرمان یافتید به کار بندید.

 

گفتند: برای ما پروردگار خویش را بخوان تا بما روشن کند گاو چه رنگ است.

 

گفت: خدا گوید آن گاویست زرد پر رنگ که رنگش بینندگان را شادمان کند.

 

گفتند : برای ما پروردگار خویش را بخوان تا به ما روشن کند گاو چگونه است ، که گاوان چنین بر ما مشتبه شده اند (همگی زرد به نظر رسیده اند) و اگر خدا بخواهد هدایت شویم

 

گفت : خدا گوید آن گاویست نه رام که زمین را شخم زند و کشت آب دهد ، از کار بر کنار است و نشاندار نیست.

 

گفتند: اینک حق را آشکار کردی .

 پس گاو را سر بریدند و می خواستند که نکنند

 

از سوره بقره


88/7/24::: 8:30 ع
نظر()
  
  

 

معجزه چیست؟  مار شدن عصای موسی؟!.

 

معجزه چیست ؟ اینکه تنها یکبار عصای موسی مار شد؟!.

 

آیا چون همیشه دانه درخت می شود و ستاره متولد می گردد ، اینها معجزه نیست؟.

 

 

 

 

 


  
  

روزها فکر من این است و همه شب سخنم

                                                      که چرا غافل از احوال خویشتنم

 

چند عقل باختم به غیر و دل بستم به خیال

هر بار جلوه نمودی و نظاره منم

 

آخ که چه اندوخته ام به هوشیاری و فکر

همه شب ساقی تویی و میخواره منم

 

هر روز صد بار عاشقم و هر شب نادم

چیست تو را منظور که بیچاره منم

 

من و این حال خراب و بد مستی

ندانم کجاست مرا منزل و آواره منم

 

غواصی تو از عهده ما بر نیاید

رخصت ، به مستی پی برمت ، واله منم

 

از کجا آمده ام ، آمدنم بهر چه بود

                                         به کجا میبردم که نماید وطنم


88/7/21::: 12:50 ع
نظر()
  
  

   وقتی تلمبار دغدغه های روز به شب می کشد

   و سنگینی افکار وهم انگیز شب نگاه را به خلوت غبار آلود جان خم می کند

   ناگزیر قلم در دست می گیرم ،

   شاید ذره ای از شراره های آتش حقیقت درون را بر تارک کاغذ نمایان کنم

   حقیقت انکار ناپذیر من و تو.

 

    دیر زمانی نیست که جویبار شفاف احساسات کودکانه ام را پی گرفتم

    و به دریای پر تلاطم جوانی رسیدم

    چند صباحیست سوداگر دشت آرزوها شده ام

   سرخوش از بد مستی های روزگار هر نگاهی را به لبخندی میهمان می کنم

   روزها گم در هیاهوی سایه ها ، تابیدن را ادعا دارم

   سوار بر مرکب زهد به شکار هوس و آرزو می روم

   از شکارگاه روز نصیبی جز دغدغه ندارم

   ناگزیر و خسته درتنهایی خود انبارش می کنم.

 

   آن هنگام که دلزده از همهمه ام ، خود را به گوشه تنهاییم می کشم

   به دور از چشم دیگری به تماشایش می نشینم

   به خود که می آیم کوهی را پیش رو دارم از دغدغه

   افسوس که هر لحظه عمر در حسرت دیروز و طمع فرداست.

 

   سختی این کوه تیشه فکر را به کندی وا می دارد

   ابهتش سایه وحشت بر پیکرم می افکند

   و بی اختیار فریاد می کشم...

   نامی را بر زبان می رانم

   آخرین تیر قربان را در کمان می نهم

   عشق را

 

 


88/7/20::: 7:31 ص
نظر()
  
  
   1   2      >
پیامهای عمومی ارسال شده
+ پسرک خانه ای داشت بروی خر پشته