سفارش تبلیغ
صبا ویژن
لوگوی وبلاگ
 

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :167
بازدید دیروز :29
کل بازدید :173715
تعداد کل یاداشته ها : 180
103/9/3
6:57 ع
موسیقی

بنشین به یادم شبی         تر کن از این می لبی

                                     که یاد یاران خوش است.

یاد آور این خسته را            این مرغ پر بسته را

                                      یاد بهاران خوش است.

مرغی که زد ناله ها در قفس هم نفس          عمری زد از خون دل نقش گل بر قفس .

داد داد عارف با داغ دل زاد           دای ای دل              عارف با داغ دل زاد .

 

ای بلبلان چون در این چمن          وقت گل رسد زین پاییز یاد آرید.

چون بر دمت آن بهار خوش           در کنار گل از ما نیز یاد آرید .

داد داد عارف با داغ دل زاد           دای ای دل              عارف با داغ دل زاد .

 

عارف اگر در عشق گل جان خسته بر باد داد

                                                         بر بلبلان درس عاشقی خوش در این چمن یاد داد

گر بایدت دوران گل ای یار ای یار

                                          پروا مکن چون به جان رسد از خود آزار 

داد داد عارف با داغ دل زاد           دای ای دل              عارف با داغ دل زاد .

 


86/1/11::: 9:45 ص
نظر()
  

 

خدا حضور کمرنگی در پس زمینه زندگی ما دارد. اغلب او را حس نمی کنیم با اینکه می دانیم همین اطراف است. این زمانی است که از عهده خدایی خود بر می آییم .

ولی آن هنگام که خدایی قوی تر بر ما چیره می گردد و ضعف ما را بر ما عیان می سازد و ما را اندوهگین و بیمناک می کند او خود به کمک ما می آید بی آنکه صدایش کرده باشیم . آنگاه در همه جا حضور گرم و پر رنگش را حس می کنیم . و او آخرین و تنها ترین روزنه امید ما می شود. و چشم به او داریم.

 

خدا شاید ابر انسانی باشد که میان خدایان کوچکش میزان کند . میزان به عدل و قسط.

خدا شاید منشوری باشد که چون از کار خویش نا توان ماندیم به ایشان رجوع می کنیم.

 

 


85/12/13::: 12:37 ع
نظر()
  
  

به یاد بیارید آن لحظه پاییزی رو که داشتید همینجوری راه می رفتید یهو در یک سکانس سرد و سیاه و سفید ، یک حس گرم و رنگی توجه شما را جلب کرد. یک لحظه تصور کنید...

یک آدم از جنس مخالف که تو این فیلم بی روح تنها سوژه رنگی و جذابه. صدای تپ تپ قلبتون یادت هست؟.

وااااااااااااای که چه حالی داره عاشقی . دیگه نمیشه بهش فکر نکرد. واقعا که با بقیه تفاوت داره مگه نه؟.

راستی چرا احساس کردید که با بقیه تفاوت داره؟.

بگذریم از رویاهای شبانه و یادهای روزانه و گریه های عاشقانه و هدایای احساساتی تا برسیم به وقتی که بهش رسیدی.

شاید هم نرسیدی ؟!. حالا چه حسی داره آیا هنوز تفاوت داره؟. البته که نااااااااه.ادامه مطلب...

85/10/2::: 12:12 ع
نظر()
  
  

 

آدم ها ظرفیت محدود دارند و البته متغیر. متغیر نسبت به زمان ، مکان و منافع خودشان.

ظرفیت آزاد منشی ما رو شاید بشه همون عیار ما دانست.

از همون بدو تولد ، از همون بدو خلقت انسان ، یگانه امتحانی که نتیجه اش رو در دلمان انکار نکردیم و اون رو موجه نکردیم همین عیار آزاد منشی ، عیار جوان مردی ، عیار پایمردی و عیار حقیقت خواهی ماست

به یاد بیاریم وقتی که در بچه گی ناخنک های تابلومون را توی یخچال جلوی مامان انکار کردیم.

به یاد بیاریم وقتی که توی کلاس درس شیطنت کردیم و گفتیم "آقا به خدا ما نبودیم".

به یاد بیاریم وقتی که به خاطر یک مشت نخود و کشمش رفاقتمون رو به هم زدیم و رفتیم طرف اون یکی.

به یاد بیاریم وقتی که همگی با هم به یکی که تنها مانده بود خندیدیم.

به یاد بیاریم که اولین باری که واجد شرایط رای دادن شدیم ، رفتیم رای سفید انداختیم توی صندوق که نکنه دانشگاه قبول نشیم.

به یاد بیاریم که به نامزدمون گفتیم بخدا هیچ دختر دیگه به غیر تو ، تو زندگیم نبوده.

به یاد بیاریم که موقع مصاحبه ته ریش گذاشتیم و گفتیم " توی یک خانواده متوسط و مذهبی بزرگ شدم".ادامه مطلب...

85/9/12::: 12:35 ع
نظر()
  
  

همه ما گاهی اوغات به فلسفه زندگانی و ازل و ابد فکر می کنیم. این که چرا آفریده شدیم و آمدنمان بهر چه بود . و خلاصه اینکه بعدش چه می شود.

وقتی زیاد به این چیزها فکر می کنیم و به نتیجه قطعی نمی رسیم با خودمان می گوییم که خب حالا چطور باید زندگی کنیم؟.

 

چرا که همیشه سایه مرگ بر سر ما سایه انداخته و یقینا می دانیم که خواهیم مرد. اینجاست که انسان ها سه نوع استراتژی ادامه حیات را بر می گزینند.ادامه مطلب...

85/8/20::: 12:30 ع
نظر()
  
  

همیشه شنیدن این جمله مرا به فکر تعبیر آن می انداخت و سوالاتی در ذهنم ایجاد می شد که اگر چنین است چرا گرمای آن را احساس نمی کنیم؟ و اصولا کی به این عشق می رسیم ؟ و چرا بقیه عشق ها را که همه روزه احساس می کنیم عشق حقیقی نیستند؟.ادامه مطلب...

85/8/20::: 12:28 ع
نظر()
  
  

همه ما کشور سوییس را با ساعت و بانک و مردمان قانون مدار و البته مدینه فاضله می شناسیم. و می دانیم که یک کشور کوچک است با تاریخ نه چندان ریشه دار و مستقل.

در قیاس انسانی ، سوییس را یک پسر مو شانه کرده ، مرتب و پاستوریزه می توان تصور کرد که با ادب حرف می زنه و تا حالا توی عمرش (خدایی نکرده) دعوا هم نکرده است.

با این اوصاف این کشور کوچیک مامانی هم مثل تمام ملت های دنیا برای خودش افتخاراتی دارد.

موضوع بر می گردد به چند سده قبل زمانی که امپراتوری اتریش بر قسمت اعظمی از جمله سوییس سیطره داشت. در پی جنبش های استقلال طلبانه کشورها سوییسی ها هم قد علم کرده بودند تا به استقلال برسند. امپراتوری نیز یک لشگر مجهز برای سرکوب جنبش های مردمی و چریکی فرستاد. این لشگر می بایست از منطقه ای به نام سام باخ عبور می کرد تا بتواند خود را به مرکز استقرار چریک های مردمی برساند. در این منطقه پلی نیز به همین نام وجود داشت. مردم این منطقه برای تاخیر در حرکت لشگر و ایجاد فرصت برای گروه های چریکی با هم عهد می کنند که راه پل را ببندند و هر یک چندین سرنیزه از سربازان اتریشی را در سینه خود جای دهند. و آنها با تجمع در پل و با استفاده از تجهیزات ابتدایی این چنین کردند و با تمام وجود در مقابل لشگر مهاجم ایستادگی نموده و در پیشروی آنها تاخیر صورت دادند.


  
  

و آن گاه که آدم به زمین فرود آمد همه جا را تاریک یافت. و خدای خویش را خواند که این واقعه نمی شناسم و بر من حقیقت تاریکی را آشکار ساز.

 

 

خداوند دستور داد تا جام بلورین حقیقت را برای آدم ببرند. از قضا جام از دست پری لغزید و بر فرق آدم فرود آمد و او را بیهوش نقش زمین کرد. و جام ذره ذره گشت.  آنچنان ذره ذره که به هر فرزند آدم به اندازه تمام ستاره ها سهم رسید. و ذرات در تمام کائنات و زمین پراکنده شد.

پس آدم به اذن خداوند به هوش آمد و هیچ تعجب نکرد از آن همه نور و روشنایی. انگار که جهل خود را فراموش کرده بود.

و فرزندان آدم به واسطه جهل پدر منحرف گشته و به دنبال تاریکی رفتند. و خداوند مجبور شد فانوس بدستان را رسالت دهد تا فرزندان آدم را از آن واقعه آگاه کنند. و آنها این چنین کردند. و حجت بر بشر تمام شد.

 

و حجت این بود که هر فرزند آدم سهم خویش از حقیقت را از لابلای تمام زمان ها و مکان ها بجوید .

 

 

 

 

 


85/8/6::: 12:20 ع
نظر()
  
  

و آن گاه که صبح می دمد.

و تن و جان تو خستگی از خود زدوده و آماده زندگی می گردد.

و تاریکی نهان شد و خورشید دمید و هوا کمی خنک گشت.

و خواب و رویا به پایان رسید.

و جان طلب قوت نمود.

آهسته...آهسته...

اهرمن را از خواب بیدار مکن و با خدای کوچک خویش برخیز.

چرا که درهای بهشت بر تو گشوده شد.

و خود را با یک لبخند تحسین کن.

و آواز بیداری سر ده و جنبشی کن و ناقوس امروز را بزن.

آنچنان که از دیروز خبر نداری و فردا را نمی شناسی.

چرا که گذشته مالامال از حسرت و اندوه است و آینده را غبار غفلت گرفته است.

و آنگاه که نیکو جنبیدی جهانت یکسره مسحور توست.

برخیز به رسم عیاران و هرگز بیمناک نباش و اندوهگین نشو

که صبح ، صبح عیاری و زمان ، زمان خدایی توست.

 

صبح است ساقیا قدحی پر شراب کن

 


  
  

 

 

وای که چقدر این شهر را دوست دارم. پیاده روی شب هنگام توی بلوار با اون نسیم سحر آمیزش برای اولین مجبورم کرد که پیش خدا اعتراف کنم که آرزو دارم 100 سال زنده باشم و همیشه برم شهسوار تا نسیم بهشتی شب های آن را لمس کنم.

به این اضافه کنید بوی گل شب بو را ، بوی نم رختخواب را به هنگام خوابیدن ، بوی چوب های سوخته جنگلی ، لهجه شهسواری ، آرامش سپیده دم دریا ، مرموزی کوه و جنگل ، تلاش طاقت فرسای کشاورزان ، پل قدیمی شهسوار ، چهارشنبه بازار و دوشنبه بازار ، خانه مادر بزرگ ، لذت ماهیگیری در صبح ، چوب زدن ماهی در بازار ماهی فروشان ، سیر ترشی ، لبی تره ، باران ، شی و ده ها چیز خوب دیگه که منو جادو می کنند.

چه شکنجه بزرگیه که آدام ها را از دیدن زادگاهشان محروم کنند. برای من غیر قابل تصوره.

 

 

 

 

 

 

 

 


  
  
<   <<   11   12      >
پیامهای عمومی ارسال شده
+ پسرک خانه ای داشت بروی خر پشته