این شب ها اگه همت کنی و مثل من ساعت 3 بزنی تو دل خیابون های تهرون ، شب های دل انگیزی رو تجربه خواهی کرد. شب های متفاوت با آدم های متفاوت.
شانس این رو پیدا می کنی تا خیابون ولی عصر رو با سرعت 80 کیلومتر بری بالا و برگشتنی ماشین رو بزاری تو دنده 2 و با خیال راحت در حالیکه کله پاچه رو هضم می کنی به آهنگ مورد علاقت گوش بدی و از غول خفته خیابون های تهران در امان باشی.
اطراف کله پزی سید مهدی نزدیک باغ فردوس می تونی ماشینهایی رو ببینی که توی روز عمرا بتونی. جوون های خوش تیپ با هیکل های ورزیده . دخترای خوشگل و رنگارنگ پشت ماشین های مدل بالا.
دوستم می گه اگه یه آماری بگیری می بینی بیشتر اینا با پوله مهریشون رفتن ماشین شاسی بلند خریدن. نوش جونشون حالا منفعتش به همه می رسه. یه زمانی معلوم بود کی پشت چی می شینه. مهندسا رنجروور و کامارو می روندن ، معلم ها تویوتا کرولا ، بانکی ها پژو 504 ، دکترا بیوک و شورلت و کارخونه دارها کادیلاک و بنز. اما حالا نمیشه فهمید طرف چکارست.
خلاصه این شب ها مختص اونایی هست که روزها کار ندارن و به قولی غم نون ندارن . بیشتر اونان با بعضی ها مثل من که خواب ندارن و وسوسه کله پاچه می کشوندشون تو خیابون. کله پاچه دستی 26 هزار تومن!.
یه زمانی ماه رمضون خنده مکروه بود. الان کارناوالیه واسه خودش. ملت بیشتر می خورن ، بیشتر می خوابن و بیشتر تفریح می کنن.
به دیوار خلوت ترین گوشه اتاقم تکیه داده ام و بسیار مشتاقم تا در باره این چار دیواری روشن و خنک بنویسم. به مانند خطاطی حرفه ای به روی زمین نشسته ام و دفترچه ام را بروی زانوی راست قرار داده ام. اوه خدای من اسم اون خطاط چی بود ؟.
اینجا اتاق من است از این زاویه که نشسته ام بسیار دلباز می نمایاند. روشن است و به اهتمام مداوم کولر آبی خنک. اینجا آینه ای دارم که هر چند روز یکبار جلویش فیگور می گیرم. وقتی که اندکی ورزش کرده باشم احساس می کنم عضلاتم بزرگ تر شده اند. از این روی خودم را در موقعیتی از نور لامپ قرار می دهم تا سایه روشن های ماهیچه هایم بدنم را قابل اعتنا تر نشان بدهد.
من در این اتاق سکوت را به سان ناظم مدرسه تماما بر قرار می کنم. اینجا فقط افکار حق دارند آزادانه به هر سوی حرکت کنند و در شمایل هر وسیله ای خاطراتی را زنده کنند. خاطراتی بسیار دور ، خاطراتی بسیار نزدیک.
افکار من به سان شاهزاده هایی مغرور و آسوده از گزند زمانه اینجا رژه می روند . آنها حق دارند مرا گاهی شاد و گاهی غمگین نمایند. آنها حق دارند مرا گاهی مسحور نمایش تاثر باری نموده و اشکم را قطراتی چند جاری نمایند. آن ها حق دارند لبخند رضایت را بر لبان من نقاشی کنند.
ما اینجا تنها نیستیم و مدام با هم در حال گپ و گفت هستیم . افکار من شخصیت های متفاوتی دارند . آنها تمنا و تقلای مرا در زندگی بازگو می کنند. آن ها در این اتاق جلوی من رژه می روند و منتظرند تاثیری در من ایجاد کنند. آنها می دانند من همه آن ها را دوست دارم و تایید می کنم.
اتاق من همه گونه است. حسی تنیده از امید و رخوت. او مرا تسلیم خود کرده است. گاهی با اشتیاق مرا به درون خود کشیده و کتابی دستم داده تا یکسره آن را بخوانم . گاهی دیوانه وار مرا فراخوانده تا فورا سوگواری برای لحظات تاسف بر انگیز زندگیم بر گزار نمایم. او مرا با هیچ عوض نمی کند . من نیز هم.
در اتاق من یک گلدان بزرگ با سه شاخه بامبو یکمتری هست. آنها اول که به اینجا آمده بودند بسیار افسرده بودند و حتی برگ یکی از آنها زرد شد. اما الان بسیار امید وار بنظر می رسند و حسابی ریشه کرده اند. آن ها پیوسته به سقف چشم دوخته اند و امید رسیدن به آن را یک لحظه هم از سر بیرون نمی کنند. حتی زمانی که بعضی وقت ها به آنها نور کافی نرسیده و یا آب گلدانشان کم شده است. آن ها نماد تجدد و آینده نگری اتاق من هستند و تمام وسایل اتاق از دیدنشان شوق زده می شوند.
اینجا یک تخت تاشو هم هست که پوزه ای دراز دارد. او خلق اتاق مرا تنگ می کند وقتی که پاهایش را تا وسط اتاق دراز می کند. او مرا به آرتروز گردن و وقت تلف کردن دعوت میکند. ولی من سعی می کنم از او دوری کنم.
کتابهایم سریع تکثیر می شوند و از این روی به بقیه فخر می فروشند. تجهیزات صوتی و تصویری اتاق من انگار که اعتماد به نفسشان را از دست داده اند و بسیار متاسف هستند که من زیاد بلد نیستم با آنها کار کنم. قالیچه ها بازیگوشی می کنند. آنها مدام بروی سرامیک سر می خورند. دنبل هایم گویی اضافه وزن دارند و کمی خرفت به نظر می رسند.
اینجا قلم و دفتر و کتاب سوگولی شده اند و بسیار با غرور می مانند. اینها چیزهایی هستند که مطمئنند که تقریبا هر شب به سراغشان می روم و با آنها بازی می کنم.
اینجا اتاق من هست که در آن ریشه های تازه روییده است.
اینجا اتاق من هست که دارد قانع می شود تا تغییر کند.
عزیزم ، منتظرت بودم ولی نیومدی.
وقتی به شهرت رسیدم لحظه شماری می کردم تا یکباره دیگه همدیگه رو سر زده ملاقات کنیم.
شب ها به شوق دیدنت خواب رو کلافه کردم و صبح به خیال شنیدن صدای تو سراسیمه به پای پنجره دویدم.
ولی تو نیومدی.
با خودم گفتم باهات یه قراره عاشقانه بذارم
واسه همین کت و شلوار پوشیدم و به خودم عطر زدم
حتی چترم رو هم جا گذاشتم!.
اومدم سر قرارمون
روی پل ، کنار رود ، زیر طاق آسمون
با ذره ذره ی امید ، به اندازه تمام دانه های نوازش تو
با سینه ای گشاده و له له شسته شدن ، برابر با عطش گیاه
ولی تو نیومدی .
حالا می ترسم
نکنه رود از شهر عبور کرده باشه؟
اصلا آسمون منو ندیده باشه؟
تا تو بیای ، باد هم رد پام رو برده باشه ؟
یادت باشه منتظرت بودم بارون
ولی تو نیومدی
با ارزش ترین چیز توی دنیا چیه؟
پول که حتما نیست. !
خوشبختیه؟
من فکر می کنم که امیده
چون بی امیدی بدترین چیز توی دنیاست
چند شبه که دیگه نمی خوابم
کاشکی اونقدر بد بودم تا لااقل به امید کینه و انتقام شب ها خوابم می برد
ولی نیست. هیچی نیست
من هستم و یک تنهایی کور.
از اون تنهایی ها که آدم رو شاعر می کنه
دلم بارون می خواد ...
طبیعت به آدم یاد می ده که زندگی فقط ترس نیست. بلکه تو تاریک ترین لحظات ، یافتن اندکی علف خشک برای شعله ور ساختن می تونه شادی رو برات به ارمغان بیاره.
الان ساعت 12 شبه و من توی چادرم دراز کشیدم و به لطف چراغ سربندم می تونم این مطالب رو بنویسم. تازه تونستم اتیش روشن کنم و الان بزرگترین دغدغه زندگیم اینه که آیا اون کنده بزرگه می تونه اتیش بگیره و تا صبح بیدار بمونه و حیوونهای وحشی رو از من دور نگه داره یا نه؟ البته خیلی هم مهم نیست
از پائولو کوئیلو فقط یک جمله یاد گرفتم و اون اینه که وظیفه آدم ها تو این دنیا اینه که به رویاهاشون برسن و واسه اون تلاش کنن. و همکنون من خوشبخترین آدم ها هستم که تونستم بالاخره بیام اینجا وسط این جنگل و کنار رودخانه کمپ بزنم. این رویایی بود که من همیشه در خیالم داشتم.
ساعت 12 شبه و درحالیکه دراز کشیدم آتیش به فاصله چند متری من داره دود می کنه و صدای رودخانه هم داره پشت سر من شعر می خونه. یعنی میشه امشب بارون بیاد و من رو غرق در سعادت و خوشوقتی بکنه ؟
فردا صبح
حدود ساعت پنج و نیم صبح با داد و فریاد پرنده ها بیدار شدم البته سرمای صبحگاهی هم بی تاثیر نبود. توی زندگی شهری این ساعت معنی خاصی نمی ده. مگر حس بدی که آدم هایی که راهشون دوره باید بیدار شن و برن سر کار . ولی اینجا اجباری در کار نیست همچنان که اختیاری در کار نیست.
ار آتیش دیشب تکه ذغالهایی باقی مونده و اول رفتم سراغه اون تا کمی سرمای سرمای صبح رو کاهش بدم. راستی خزه روی درختان جنگلی فتیله خیلی خوبی واسه آتیشه حتما امتحان کنید.
بعد از بر افروختن آتیش یه سوسیس تخم مرغ دبش درست کردم (البته روی اجاق گاز صحرایی) و با یک لیوان چای داغ خوردم. اینجا پرنده ای دیدم که تا حالا ندیده بودم یک پرنده سیاه رنگ با نوک قرمز . معرکه بود.
حالا می خوام برم توی این آب خروشان که به علت بارندگی گل آلود هم هست بخت خودمو واسه ماهیگیری امتحان کنم. البته قبلش باید ظرفامو بشورم.
ماهیگیری
تو اینجا که درختان کنار رودخانه انبوهه و عرض رودخانه هم کمه باید دقت کنم تا قلابم گیر نکنه. با توجه به گل آلود بودن احتمالا بهترین طعمه کرمه
ساعت هشت و نیم صبح و بالاخره ماهیگیری من با گرفتن چند تا ماهیه متوسط تموم شد که البته رهاشون کردم این ماهیا زردک بودند که البته بزرگاشون تا بالای یک کیلو هم میشه که متاسفانه اصلا لب به قلاب نمی زنن و واسه گرفتنشون باید با دست اقدام کنی و لای ریشه ها زیر آب بری که البته مهارت بسیار بالایی می خواد . این از اون کاراست که یه ماهیه بزرگ رو توی آب بتونی بگیری.
نکته جالب اینکه 2 تا سنجاقک دقیقا فیروزه ای رنگ با بالهای مشکلی مخملی تمام مدت منو تو این کار همراهی می کردند. بسیار زیبا بود. اینجا صدای بلبل قطع نمیشه و مدام پرنده های زیبا و پروانه های رنگارنگ میبینی.
اینجا کرم های پروانه رو میبینی که شب خودشون رو از شاخه درخت به فاصله بیشتر از یک متر با تار خودشون آویزون می کنن و تا صبح پیله میبافن .
حالا میخوام برم جنگل نوردی فکر می کنم بعد از ماهیگیری دستام بیشتر بوی کرم می دن تا ماهی !
جنگل نوردی
ساعت 9 صبح راه افتادم برای جنگل نوردی. از نسامه تا کاوی ملک حدود یک ساعت طول کشید . البته چند جا راهو اشتباه رفتم . بعد با سلام و صلواتو البته قطب نما یک ساعته دیگه رفتم تا جاربند. جنگل بسیار وحشتناک با علف های بلند و مسیر احشام رو. جالبه که تاحالا فرق مسیر احشام رو را با مال رو نمیدونستم.
برگشتنی از همین مسیر نیومدم چونکه هم بالا و پایین زیاد داشت و هم امکان داشت راهو پیدا نکنم. واسه همین مسیر رو دور زدم و ظرف مدت 3 ساعت از جاربند به آهک چال ، چالکش ، کردکوی ، منجه لات ، کادی و بالاخره جنگل نسامه
ناهار تن ماهی خوردو با پنیر !
بعد از برگشتنم از جنگل نوردی تنها چیزی که تغییر کرده بود کیسه زباله بود که تقریبا دریده شده بود. نمیدونم که کار پرنده است یا جانور.
الان میخوام یک چرت کارشناسی بزنم با صدای بلبل
داشتم فکر میکردم عجب انگیزه ای داشتم که دیشب ساعت 11 اومدم اینجا در حالیکه تاریکیه مطلق بود. خوشبختانه تجهیزات کامل همراه داشتم یک چراغ سربند معدنی ، یک چراغ پلیس با قدرت بسیار عالی ، یک اسپری فلفل آمریکایی با برد 3 متر ، یک چاقوی زامن دار مامان و البته یک تبر !
یکی دوتا محلی که چادر منو دیده بودند خیلی تعجب کردند که چطوری تو شب اومدم اینجا و موندم. آخه مردم شمال به شدت به جن اعتقاد دارن و ازش می ترسن.
البته باید بگم که منهم ترسیده بودم ولی واقعیت اینه که زندگی همش ترس نیست.
نکات ایمنی:
حتی المقدور یه نفره کمپ نزنید
آب به مقدار لازم ببرید
حتما چراغ سربند داشته باشید
از قانون طبیعت پیروی کنید و به موجوداتی که با دیدن شما فرار می کنن نزدیک نشیدچون به مراتب خطرناک تر میشن و تا سرحد مرگ با شما مقابله می کنن. از جمله مار و راسو
راجع به حیوونات بزرگتر مثل گراز ، گرگ ، پلنگ ، سیاه گوش بد نیست بدونید که اینا شب رو هستن و توی روز بعید که ملاقاتشون کنید و به هنگام شب روشن کردن آتیش ایمنی شما رو تضمین میکنه
با اینحال فکر میکنم در شرایط نا خواسته اگه مواجه شدید فرار نکنید و بهترین وسیله دفاعی اسپری فلفل هست.
این هم یک غزل زیبا از دوست خوبم فرهاد خان اسماعیلی که برای همسرش سروده:
ما از آن روز ازل مست نگاه تو شدیم از سویدای رخت دیده به راه تو شدیم
احسن الحال از احوال وصال تو شدیم تا صبا عطر رخ یار در اسپند آورد
آفتاب در عجب از شعشعه گیسویت با گل نرگس و سوسن چو به کار تو شدیم
بلبل از حرض قفس بال کجا بگشاید چو پریدیم از آن راهی بام تو شدیم
ناله از ناوک مژگان تو هرگز نکنیم ما که خود نامزد تیر شکار تو شدیم
همه گویند که فرهاد دلی پر خون داشت ما که فرهاد تریم ،جان به فدای تو شدیم
حکم عشقت به مثل ،وصف من و استسقاست آخر ای راحت جان محو کمال تو شدیم
این بود حسن ختام و سبب پایانی ما از آن روز ازل مست و خراب تو شدیم
زندگی به آدم یاد می ده که هیچ چیزیرو دست کم نگیری
هیچ چیز به اون اندازه ای که فکر میکنیم از ما دور نیست
امید کلمه ای هست اشنا از دوران مدرسه ، از کتابهای شعر و از ترانه ها
دوران کودکی و جوانی را غرق در امید گذرانده ایم بدون اینکه آن را جزو داشته هایمان حساب کرده باشیم
در بزرگسالی به طور متعدد نا امیدی را لمس کردیم و بخشی از زندگی را حتی برای لحظاتی با آن سپری کردیم و با آن غمگین شده ایم
یه مدت پیش به چند تا پسر بچه شیطون نگاه می کردم که از وجناتشون معلوم بود تازه امتحاناشون رو داده بودند.
اونا با آنچنان ولعی دخترهای رهگذر رو برانداز می کردند و با چنان اشتیاقی اطراف را نگاه می کردند که من را وادار کردند برخی از رفتارهای ناهنجارشان را نیز به دیده تحسین بنگرم
چرا که چیزی نبود جز امید.
بی شک آنچه من دارم برای آنها آرزو میبود چنانکه من نیز در آن دوران اینچنین بودم.
ولی انچه که حسرت من را برمی انگیخت چیزی نبود جز امید.
البته اجازه بدهید تفاوتی میان نا امیدی و بی امیدی از خودم اختراع کنم.
نا امیدی را همه ما روزمره بزرگ و کوچک تجربه می کنیم. چه بسا اینکه در پس نا امیدیمان که ناشی از استیصال است هنوز امید داریم فقط اوضاع بر وفق مراد ما نیست. مثلا شاید کسی با خود بگوید که از افزایش حقوقش نا امید است ولی مسلما عطش تحقق این امر را با خود دارد . این شخص نا امید است ولی بی امید نیست.
بی امید کیست؟
کسی است که میل و عطشی در زندگی ندارد؟. شاید افسردگی نیز نوعی بی امیدی باشد.
آنچه من میدانم این است که بی امیدی بسی دردناکتر از هر عذاب و شکنجه دیگر است. چرا که وقتی درد می کشی همچنان امید به پایان درد یا تخفیف در آن داری.
ولی بی امیدی پایان انسان است.بسان پرنده ای که نخواهد پرواز کند.
میدانم که نوشته هایم رنگ زندگی ندارد ولی من بی امید نیستم و فقط تجربیات زندگیم را زیاد مزه مزه می کنم.
در ضمن راهی ساده نیز برای بی امیدی یافته ام که هر وقت در ذهنم پرورش یافت عرضه خواهم کرد.
ناگهان دشتی پوشیده از برف جلوی چشمانم خودنمایی می کرد.
تردید داشتم که قائده ای را بشکنم یا نه؟
ولی همچون از کف دادگان پی حراست و بازخواست و قانون را بر تن مالیدم و از مسیر همه کس رو خارج شدم.
چند درختی را طی کردم و بوی حصار به مشامم می خورد. باز تردید بازگشتن بر من چیره بود.
ناگهان چشمانم به صدای قلبم صحه گذاشت. حصاری محکم می نمود و زیبنده جدایی.
این حصار استوار و بی تخلخل وظیفه جدایی میان من و مکانی دیگر را داشت.
دوباره به آنسوی حصار چشم دوختم تا شاید تردیدم را قانع سازم.
چرا که دشتی زیبا بود پر از برف و در پس آن درختان کاج که انعکاسی از جنگلی مرموز می داشت.
دست بر گرده حصار انداختم تا محکی زده باشم. اما از یارایی بدنم اطمینان نداشتم که آیا مرا به آن سو سلامت خواهد برد یا نه.
چه بسا ترس پاره شدن لباسهایم نیز با من بود.
به هیچ چیز جز حضور خودم در آن سوی حصار فکر نمی کردم.
با اینکه حصار بسیار محکم و یکپارچه می نمود حسی در من می گفت که حصار هم می شکند.
همچنان که چشم به دشت برفی داشتم امتداد حصار را پی گرفتم چرا که مطمئن بودم جایی خواهد شکست و مغلوب من خواهد شد.
چند صباحی پیش رفتم و مراد حاصل شد. از هیچ واقعه ای در زندگیم به این اندازه مطمئن نبودم.
پشته ای از لوله و الوار در آن سوی حصار بالا آورده بودند . و در این سوی درختی خوش پا بر حصار تکیه کرده بود.
از درخت بالا رفتم و حصار شکسته شد.
حالا دشت مرا فرامیخواند تا در این شب سرد زمستانی از تنهایی دربیاورمش.
صدای خرد شدن برف زیر پایم که تا 30 سانت می رسید مرا خوشوقت می نمود.
احساس رهایی میکردم و افتخار که این برف عظیم را در این دشت تنها من درنوردیده ام. چراکه آثاری از ردپا نبود.بغیر اندکی از شغال
خودم را به درختان کاج رساندم و صحنه هایی محشر را تماشا کردم. احساس جنگلی برفی در دور دست برایم مجسم می شد.
وقتی که هرزگاهی می ایستادم به شدت دوست داشتم که صدای خش خش پایی را بشنوم.
ولی افسوس که تنها بودم.
همیشه بدترین دروغها رو از آدمهایی میشنویم که ازشون انتظار نداریم
یه حسی بهت میگه که داری دروغ می شنوی . ولی نمیتونی یا نمیخوای اثباتش کنی
یه حسی بهت میگه که یه چیزی هست. یه جای کار می لنگه ولی نمیتونی یا نمیخوای که اثباتش کنی
یه حسی بهت میگه که چاره ای نداری جز اینکه بالاخره به یه نفر اعتماد کنی.
یه حسی بهت میگه که عاشق این هستی تا باور کنی
اون: جسارتا کجا بودی؟
تو : کار داشتم . واسه پسر خالم یه مشکلی پیش اومده بود رفته بودم .... درگیر بودم.... خواب بودم تلفن رو سایلنت بود....
اون : نمیدونم چرا ولی داری دروغ میگی
تو: یعنی چی ؟.... یعنی واسه آدم نمیتونه کار پیش بیاد... واقعا برات متاسفم یعنی هنوز منو نشناختی.... واقعا برای خودم متاسفم.... آدم نباید اینقدر زود قضاوت کنه... آدما چقدر بد شدند...
من: همش داری فکر می کنی که باید حتما چیزی برای اثبات شدن باشه... مثلا یه قطعه عکس ... یا کسی تورو دیده باشه... یا مدرکی محکمه پسند وجود داشته باشه که دیگه نتونی دروغتو انکار کنی...
تو : خب بالاخره احتمال داره که اون اشتباه کرده باشه ... همیشه واسه آدم میتونه یه کاری پیش بیاد
من : ولی واسه تو که کاری پیش نیومده بود؟
تو : آره ولی منم واسه خودم دلایلی دارم و مجبور نیستم که واسه کسی توضیحش بدم
من : هیچ وقت مجبور نیستی؟ یعنی اگه مجبور باشی راستش رو میگی ؟
تو : ........ نمی دونم
من : میدونی باور چیه؟ باور چیزیه که حقیقت داره ولی نمیشه ثابتش کرد. مثل خدا ، مثل روح ، مثل زندگی و مثل دروغی که تو به اون میگی .
تو : ولی من ......
من : دروغ کلید دنیائیه که تو از پس انچه در آن رخ میده بر نمیای . دروغ واسه این بد نیست که تو کسی رو از حق دانستن حقیقت محروم می کنی. بلکه بدی دروغ اینه که تو رو در جایی ، زمانی یا شرایطی قرار میده که از توان تو خارجه. و تو رو فرو میکشه به جهنم درونت
برای چه می نویسم و از برای که می پوشم ؟
آیا اگر در این جهان تنها بودم و خداوند همین آگاهی را ضمیمه فطرتم می کرد باز می نوشتم ؟ باز می پوشیدم؟ و باز آرزو می کردم ؟
آیا نمی نویسم که تو بخوانی ؟
بسیار تشنه توجه همنوع هستم . حتی در زمانی که در اوج تنهایی فکر می کنم و یا از سر ذوق قلم به دست می گیرم ، فکر خود را ملعبه توجه کسی می کنم و قلم را در انحصار چشمان کسی در می آورم.
با این حال بسیار حاشا می کنم که می گویم دلم خواست.
دل من نخواست مگر اینکه پیش از آن خواست که مورد توجه تو قرار بگیرم.
# مدام به دنبال دریافت تایید دیگران هستم #
این شجاعانه ترین جمله ای بود که در تمام عمرم گفتم
زمانی که ادعا می کنم کسانی برایم اهمیت ندارند به این دلیل است که پیمانه جلب توجهم توسط کسان دیگر پر شده است.
حتی وقتی کار خیری انجام می دهم و از سر شکیبایی و قوت ایمان به کسی بروز نمی دهم باز در خیالم شاهدی که برایم اهمیت دارد حضور دارد و من از تکرار چندین مرتبه این افکار احساس لذت و شعف دارم.
خاصه از شما چه پنهان همکنون که قلم در دست دارم و این سطور را می نویسم به این فکر می کنم که نظر شما خواننده گرامی را به خود جلب نمایم.