سفارش تبلیغ
صبا ویژن
لوگوی وبلاگ
 

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :83
بازدید دیروز :29
کل بازدید :173631
تعداد کل یاداشته ها : 180
103/9/3
3:58 ع
موسیقی

 

طبق قرار قبلی که با خودم داشتم. صبح ساعت 5 برای ماهیگیری زدم بیرون.

 

ابرهای سیاه که سریع حرکت می کردند به خوبی در آسمان پیدا بود. و نوید یک بارون اساسی رو مداد.

 

به طرف رودخانه در حرکت بودم که باران آغازیدن گرفت البته نه اون بارونی که معشوقه منه. فکر می کنم پدرش بود !.

 

باران بیشتر به طوفانهای جنوب شباهت داشت تا به شی های نرم و پر طراوت شمال. به هر صورت برگشتی در کار نبود .

 

به میانرود رسیدم ماشین رو کمی بالاتر از خانه پدر بزرگ پارک کردم . طوفان به طرز شگفت آوری تقریبا بند آمده بود.

 

وسایلم رو برداشتم و به طرف لات(بستر رودخانه) حرکت کردم.

 

هر لحظه احتمال سیل رو می دادم چون هوای کوههای بالای رودخانه به شدن ابری بود. خودم رو کنار برکه مورد نظرم رسوندم.

 

آب به شدت آلوده به نظر می رسید و معلوم بود که اکسیژن کمی داره.

 

برنامه این بود که ماهی بزرگ بگیرم برای همین ارتفاع چوب پنبه رو به اندازه عمق برکه تنظیم کردم. چون ماهی های بزرگ رودخانه مثل کپور و زردک کف خوار هستند.

 

نمایش فوق العاده نوک زدن ماهی به طعمه شروع شد و من تقریبا از فکر لا (سیل) بیرون آمده بودم ولی با این حال سناریوی فرار رو به هنگام سیل با خودم مرور می کردم.

 

همه چی عالی بود . لات لطافت فوق العاده ای داشت. درختان و چمن زارها در اوج خوشرنگی بودند. سکوت افسانه ای برقرار بود . صدای زلزله (جیرجیرک) و پرندگان خوش آواز لحظه ای قطع نمی شد.

 

فقط صندلیم رو همراه نداشتم.

 

ناگهان زیر آب رفتن چوب پنبه رو دیدم و با کاسی ضربه ای زدم. سنگینی قلاب را احساس کردم. (یکی از بهترین حس هایی که انسان می تونه داشته باشه).

 

منتظر بودم که برق شکم سفید ماهی رو توی آب ببینم ولی افسوس که برقی در کار نبود.

 

متاسفانه لاکپشت بود.

 

آخرین باری که لاکپشت گرفتم حدود 10 یا 15 سال پیش بود که مجبور شدم نخ رو قطع کنم .

 

ولی ایندفعه هم به خاطر قلاب و ادامه ماهیگیری و هم به خاطر خود لاکپشت خانوم می بایست از آب می آوردمش بیرون.

 

بعد از حدود 20 دقیقه کش و قوس من و لاکپشت  اون رو به کناره آوردم . پامو رو لاکش گذاشتم و با چوب دهانش رو از قلاب جدا کردم.

 

تو شمال می گن اگه قلاب تو دهن لاکپشت بیفته دیگه ماهی به اون نوک نمی زنه . ولی من بی توجه به این موضوع دوباره شروع کردم به ماهیگیری

 

ولی از بخت بد این دفعه فکر می کنم شوهر خانوم لاکپشت رو گرفتم ! 

 


89/4/7::: 3:20 ع
نظر()
  
  

 

ساعت حدود یک شب بود و من رفته بودم که مهمونامو برسونم. وقت برگشت گفتم یه سری هم به دریای کریم آباد بزنم.

 

بر خلاف شب قبل دریا عجیب طوفانی بود  . شاید رویای ما رو شنید که می خواستیم طلوع آفتاب رو توی قایق وسط دریا نظاره کنیم.

 

حتما باد بهش گفته بود . نامحرمی که پیوسته موج را به ساحل تباهی می کشونه.

 

موج ها دیوانه وار خود را به ساحل سنگی می کوفتند چندان که صلابت اون رو زیر پای خودم حس می کردم.

 

لحظاتی به رویای از دست رفته خویش فکر کردم . درحالیکه رویای من پس زمینه ترس از دریای طوفانی داشت.

 

تصمیم ساده نبود. برای چی ؟ . اون از تو قوی تره

باید تصمیم می گرفتم .

به ماشین برگشتم و لباس هامو در آوردم. نمی دونستم که آیا این تصمیم اشتباه زندگی منه یا نه ؟. اوضاع شفاف نبود .

 

بالاخره مایو رو از صندوق عقب برداشتم. وقتی بالای سنگ ها رسیدم دیگه تصمیم رو گرفته بودم. میدونستم که نتیجه به هیچ وجه معلوم نیست. ولی چیزی بر ترسم غلبه کرده بود.

دیگه از دریای طوفانی شب نمی ترسیدم. او را به مبارزه طلبیدم. موج ها به حدود 2 متر می رسید و مستقیما توی صورت می خورد. مثل یک بکسور اول دفاع می کردم و تا موج بعدی که چند ثانیه وقت داشتم به دریا حمله می کردم.

 

دریا مزد تلاشم رو برای دریدنش چند برابر بیشتر از حالت عادی می داد . و من پیروز مندانه به پیش می رفتم. بعد از اینکه چند متری از ساحل فاصله گرفتم می تونستم طعم پیروزی را حس کنم. در فاصله 100 متری از دریا به علت بلندی موج ها ساحل دیده نمی شد. من فقط از روی هلال کامل ماه می تونستم راه برگشت رو تشخیص بدم.

 

قدرت موج به سان ضربات مشت  یک بوکسور سنگین وزن بروی دست ها و شانه هایم فرود می آمد. ناگهان ترس در من رخنه کرد. ترس و ترس

 

ترس از نتوانستن ، ترس از نرسیدن ، ترس از گرفتار شدن در چنگال قدرتمند دریا که پیوسته علی رغم تلاشم مرا از ساحل دور می کرد.

 

ولی این راهی بود که خود در پیش گرفتم . نهیبی به خودم زدم که تو برای غرق نشدن تلاش نمی کنی بلکه تو برای پیروز شدن مبارزه می کنی.

 

این ایده ای بود که درون دریا برای من متولد شد.

 

در موج برگشت شنا کردم و بر موج رو به ساحل لیز خوردم. کم کم ساحل نمایان شد. و موج ها سخت تر . برای اینکه در آخرین مرحله مبارزه با سنگ ها برخورد نکنم به حالت سورتمه پاهایم را جلو دادم و در نهایت ساحل را لمس کردم.

 

گرچه پاهایم توان بالارفتن از سنگ ها را نداشت .

 

دوباره روی سنگ ها رو به دریا نشستم . به نظرم آرام تر می آمد. حالا من پیروز بودم و انتقام رویای پروانه را از باد گرفتم.

 


89/4/7::: 2:40 ع
نظر()
  
  

یادش بخیر محله های شهسوار : شهسوار محل ، پاسبان محله ، سبزه میدان ، رمضان خیل ، خوبان رزگاه ، ساحل طلایی و کریم آباد

 

یادش بخیر پل شهسوار ، چشمه کیله ، مخابرات

 

یادش بخیر قنادی باغچه ، افشره ، زمین فوتبال

 

یادش بخیر ایستگاه گلیجان ، ایستگاه رامسر ، شیطان بازار

 

یادش بخیر لب دریا ، سیگار سالم ، عمو مرتضی

 

یادش بخیر تریا عسل ، جیب خالی ، دختر بازی

 

یادش بخیر پسر خاله ، اسکورپیون ، بون جووی

 

راستی کسی هست که تمام خاطراتم رو قاب بگیره ؟

000 ازت ممنونم.


89/4/1::: 12:50 ع
نظر()
  
  

یه کشاورز فقیر ساکن در جار محله میانرود

صبح ها ساعت 5 بیدار می شد 5 کیلومتر راه می رفت تا سر زمینش در شیرود

اگه زمینش کار نداشت روی زمین بقیه کار می کرد.

عصر ها بر می گشت خونه ، یک حمام داغ

کت و شلوار مشکیش رو می پوشید با یک پیراهن سفید ، دکمه ها بسته تا یقه

 

چونکه هیچ وقت پول آسفالت محله رو نداد ، عذاب وجدان داشت که از وسط آسفالت راه بره ،واسه همین تا اونجایی که امکان داشت از کناره راه می رفت.

 

پیاده می رفت تا قهوه خونه واسه گپ و چای

اگه هم کسی بهش سیگار تعارف میزد که دیگه عالی بود

 

قبل ازغروب برمیگشت خونه

چهار شنبه ها ، چهارشنبه بازار و سپردن دستمزد یک هفته به بانک

 

وقتی که مرد حسرتش توی دلم موند

حسرت چشمان نجیبش ، حسرت سیگار کشیدن مفتیش

حسرت آسودگی دم غروبش ، حسرت زندگیش


  
  

بچه که بودم راه های ناشناخته اطراف روستاهای شمال رو با اشتیاق طی می کردم. حتی برای اینکه گم نشم مسیر رفت رو رو کاغذ می کشیدم و موقع برگشت نقشه رو چپه می کردم و بر می گشتم . البته گاهی هم گم می شدم و می زدم زیر گریه .

واسه همین هراس از گم شدن همیشه با منه.

ترس از نرسیدن ، ترس از مواجه شدن با چیزی که انتظارش رو نداشتم.

 

راه همیشه بوده و الان هم راه هست. البته با کلی سوال

 

کدوم راه را باید برم ؟تا کجا تنها برم ؟ تا کجا با کی برم ؟ 

اصلا چرا کوره راه برم ؟ چرا همین جاده آسفالته رو نرم که همه آدما می رن؟

چرا باید راه برم ؟ برم ؟ نرم ؟ چند وقت می تونم راه برم ؟

 

با کی دارم راه می رم ؟ چرا من جلو می رم ؟ چرا تو راه نمیای ؟ تا کجا قراره با من بیای ؟

توی کوره راه چی می خوام ؟ توی بیراهه چی می خوای ؟ تاوان ، عبرت ؟!

 

نمی دونستم که راه رفتن این همه پرسش داره .

بچه که بودم بدون پرسش راه می رفتم.


  
  

 

چی میشد اگه پدر بزرگم ، پدرم رو واسه درس خوندن شهر نمی فرستاد؟

در اینصورت احتمالا من الان یک زن محلی داشتم با سه تا بچه.

یه تیکه زمین داشتم و شاید هم یک نیسان آبی

گردنم کلفت تر بود ، کبدم مشکل نداشت و احیانا کمرم بیشتر درد می کرد.

احتمالا داشتم نقشه می کشیدم که پسرم رو بفرستم شهر درس بخونه !


  
  

 

هر که چرایی زندگی را دانست ، با چگونگی آن کنار می آید.


89/3/29::: 1:46 ع
نظر()
  
  

 ”The first flight for all of cities is around 7 morning , there is an exception , it’s “ SHIRAZ

The lovely city and people , city of flowers and nightingales

Yes , we had an audit in shiraz and I’d like to explain it for you

 

!Our flight was at 8:30 , it took us about 1 hour but we arrived at 10

So , the customer representative manager was waiting for us in shiraz airport

After greeting , he accompanied us to the site

 

We usually start opening meeting immediately after arrival but he guided us to the hotel

 !”The representative manager said “ the first of all please check  in your room

He proposed us to be relax and take a rest in hotel for a while after removing tiredness of flight and then fix the opening meeting Finally we were guided to conference room ( a big room) and there were a lot of men who waited for us

Everything went well but something attracted my attention

!There were a lot of jars of lemon juice in front of us on the table

“? I said to myself “ what are these ? , what are they use for

“After some minutes I found my question’s answer , they entertained us with “ faloodeh shirazi

It’s very delicious specially  concerns to hotness of weather

So , after the opening meeting we were ready to start our auditing

”But the representative manager said again “ it’s infeasible now , because there are no person to respond from 12 to 2 pm

They had gone for lunch time and praying

“? Our lead auditor started speaking angrily “ so , when is your deadline time of job

”The manager said “ it’s 3 pm

“We thought to ourselves “ 1 hour is not enough for auditing completion

But it was enough for refusing them 

 


  
  

Today morning I got to my office at 7 and I felt hungry so much

I found the office servant and ordered him to bring some beard and cheese for me

After minutes  , I saw him standing in front of me with stupid smile on his face

 

Oh  , my god , what is that

He was shaking something in his hand  , he had rubbed the cheese on the bread and had rolled it !!!!!

I said myself   “ why does he think I want my breakfast like this ?”

After a second  , I said “ thank you , please get me my routine  tea service”

 


89/3/12::: 8:15 ع
نظر()
  
  

 

این خیلی خوبه که آدم تو لحظه زندگی کنه (این روزها مده)

 

وقتی داری ثانیه ها رو خسته می کنی و به خودت حال می دی ،

توی گوشه ذهنت ساعت های سنگین کسانی رو که دوستشون  داری  فراموش نکن

 

دروازه خوشبختی توجه به دیگرانه . دیگرانی که دوستشون داری و دوستت دارن

و همچنین بقیه کسانی که می تونی دوستشون داشته باشی و می تونن دوستت داشته باشن

این فرصت رو از خودت نگیر

 

خدا همه چیزهای بد رو آفریده که انسان احساس خوشبختی نکنه

ولی یه چیزه خوب رو هم آفریده که به اون احساس خوشبختی بده و اون خود انسانه

 

خوشبختی زمانی معنی داره که بتونی با دیگران تقسیمش کنی


  
  
<   <<   6   7   8   9   10   >>   >
پیامهای عمومی ارسال شده
+ پسرک خانه ای داشت بروی خر پشته