سفارش تبلیغ
صبا ویژن
لوگوی وبلاگ
 

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :137
بازدید دیروز :29
کل بازدید :173685
تعداد کل یاداشته ها : 180
103/9/3
6:26 ع
موسیقی

 

از انیشتین خواستند که تعبیر ساده ای از قانون نسبیت ارائه کند که چنین گفت:

 وقتی دستت رو روی بخاری داغ می زاری یک لحظه هم برات ساعت ها می گذره و وقتی که یک شب با محبوبت خلوت کرده ای تمام شب برات مثل یک لحظه می مونه.

 

دیگه از این ساده تر نمیشه نسبی بودن زمان را شرح داد.

 

می گن وقتی به ستاره ها نگاه می کنی داری چند میلیون سال پیش رو می بینی. حالا اگه به چند ستاره با فاصله های مختلف نگاه کنی داری زمان های مختلف رو در یک زمان نگاه می کنی.

 

حالا فرض کنیم بشه سرعت نور رو که از یک ستاره متصاعد می شه کمتر یا بیشتر کرد. بنابراین اگه امکان عکس گرفتن از این تصاویر باشه یعنی ما می تونیم تصاویر زودتر را که با سرعت نور کمتر می رسند دیر تر ببینیم . و یه جورایی مثل فیلم ضبط شده می شه که اول هر جاشو دوست داشتیم می بینیم.

 

آیا پارادوکسی وجود دارد؟

ثابت شده که هر جسمی بیش از سرعت نور حرکت کنه تبدیل به انرژی میشه و ثابت شده که سرعت نور بسته به جرم ماده ای که از کنارش می گذره می تواند کمتر بشه.

مثلا در سیاه چاله ها نور می تواند کند ، منحرف و یا حتی گم بشه.یعنی اگه شما توی یک سیاه چاله زندگی کنی می تونی زمان رو در گذشته متوقف کنی و یا آینده رو ببینی.

 

جالب اونجایی هست که زمان با انحنای نور منحنی می شه. شاید بشه آینده رو به گذشته وصل کرد؟.

یعنی به جای اینکه روی بردار مستقیم زمان حرکت کنیم می تونیم روی دایره زمان حرکت کنیم. اون موقع دیگه گذشته و آینده معنی نخواهد داشت!.

 


89/1/30::: 5:7 ع
نظر()
  

 

بیا بنویسیم روی خاک ، رو درخت ، رو پر پرنده ، رو ابرها

بیا بنویسیم روی برگ ، روی آب ، توی دفتر موج ، رو دریا

 

بیا بنویسیم که خدا ته قلب آینه ست

مثل شور فریاد یا نفس تو حصار سینه ست

 

با همیشه موندن وقتی که هیچی موندنی نیست

اوج هر صدای عاشقه که شکفتنی نیست

 

با صدا می آم همه جا تو رو می نویسم

توی آینه گریه هام ، گونه های خیسم

 

ای که معنی اسم تو آسمون پاکه

ریشه صدا ، نبض عشق ، زیر پوست خاکه

 

توی خواب خاک ، ریشه ها موسم شکفتن

همصدای من می خونن وقت از تو گفتن

 

چشم بسته ام رو تو بیا به سپیدی وا کن

با ترانه نفسهات باغچه رو صدا کن

 

با ترانه نفسهات من ترانه می گم

اسم تورو مثل یک غزل عاشقانه می گم

 

بیا که دیگه وقتشه ، وقت برگشتنه

بوی پیرهنت که بیاد لحظه دیدنه

 

بیا بنویسیم روی خاک ، رو درخت ، رو پر پرنده ، رو ابرها

بیا بنویسیم روی برگ ، روی آب ، توی دفتر موج ، رو دریا

 

از آلبوم سپیده دم زنده یاد مهستی


  
  

تا حالا هیچ وقت به فکر خودکشی نیفتاده ام. ولی گه گداری هوس مرگ کرده ام. این احساس را شاید خیلی ها تجربه کرده باشند و شاید هم نه. ولی همه ما به مرگ فکر کرده ایم . به روش مواجهه با آن و اتفاقات مبهمی که بعد از آن امکان دارد بیافتد. رویارویی انسان ها با مرگ می تواند در شرایط مختلف ، متفاوت باشد. شاید متعالی ترین آن توسط آدم های شجاع به هنگام فداکاری اتفاق بیافتد.

ولی برداشت آدم ها از مرگ در شرایط عمومی و جاری زندگی چندان هم آرمان گرایانه نیست.

برخی از مرگ وحشت دارند. دلیل آن می تواند مستقل از شخصیت اخلاقی انسان ها منوط به عدم درک و آگاهی از ماهیت مرگ باشد.

برخی از ما که فطرتا انسان خوبی هستیم ولی به دلیل غیر آماده بودن و نابسامانی در تحقق عقایدمان و دچار روزمرگی شدن ، در مواجهه با مرگ دچار اضطرابیم. و ترجیح می دهیم در این شرایط غیر آماده(که قرار هم نیست عوض شود) با مرگ مواجه نشده تا شرمنده خود و خدایمان نباشیم.

دسته ای دیگر از انسان ها که به دنیای دیگر معتقد نیستند اصولا مرگ را پایان نافرجام لذت های آتی خود می دانند. و وقتی به آن فکر می کنند احساس خسران و نیستی می کنند.

البته دسته ای نیز هستند که کلا در زندگی بد آورده اند و به واسطه جهل و بدبختی آنچنان گستاخ شده اند که از هیچ چیز نمی ترسند. آنچنان در باتلاق فساد و کوردلی فرو رفته اند که اساسا فرق بین خوب و بد را تشخیص نمی دهند. این دسته به طور کل حسی نسبت به مرگ ندارند.

یک سری از انسان ها نیز به واسطه تزکیه مداوم نفس و کوشش و تلاش در جهت افزایش بینش در زندگی ، نیز هستند که مرگ را به واسطه تعلیمات متعالی درونی (چه بینشی و چه مذهبی) برای خود هموار ساختند. ولی پر واضح است که این حس خوش در تلاطم زندگی دچار جزر و مد شده و چه بسا در خیلی از اوقات زندگی استقبال آنها از مرگ تبدیل به ترس و لرز ناشی از عدم آمادگی گردد.

به هر حال موضع ما در طول زندگی نسبت به مرگ مطابق با شرایط متغیر است. و البته چه زیبا گفت در کلام وحی که "نمیرید مگر آنکه مسلمان خدا باشید".

این تلاطم احساس ما نسبت به مرگ یک فراز و فرود مشخصی نیز دارد. فراز آن را می توان در حس فداکاری (مثل شهادت) یافت. که در یک شرایط خاص به یکباره تمام درون مایه و برون مایه خود را به کناری می گذاریم و آماده جان فشانی و استقبال از مرگ می شویم. مانند فداکاری در راه وطن و یا حتی مواجهه با خطر بخاطر نجات جان یک غریبه. این رویارویی با مرگ در تمام فرهنگ ها و ملت ها نیکو داشته می شود .

و در مقابل این حالت متعالی استقبال از مرگ ، یک حالت فرود ناپسند نیز وجود دارد به نام خود کشی.

اتفاقی که به نا امیدان و بی طاقتان زندگی نسبت داده می شود. تجربه ای که درصدی کمی از جامعه آن را لمس کرده اند. حتی کمتر از گروه جان فشانان.

حالا من می خواهم یک جور دیگر به این رخداد نامیمون نگاه کنم. اینکه انسان به دلایلی به این نتیجه برسد که مرگ را بر زندگی ارجح بداند را می توان یک اقدام شجاعانه (شاید هم مالیخولیایی) دانست. تجربه ای که همه ما از آن یا وحشت داریم و یا خواهان تاخیر آن هستیم. این میل به مردن برایم جالب تر از دلایل آن است. میلی که بین انسان های شجاع و ترسو مشترک است. انگار که خوب و بد به یکجا ختم می گردد. چه طور می شود که انسان فرصت های خوب زندگی را در مقابل تحمل ناملایمات آن از خود می گیرد. خودکشی یک انتخاب آگاهانه است که انسان برای رهایی از یک شرایط نا مطلوب بر می گزیند. ولی او چه تصوری از اوضاع بعدی دارد؟. آیا احتمال می دهد که اوضاع بعد از این اتفاق بهتر شود؟. و یا برعکس؟. آیا او عذاب خدا را بر عذاب دنیا ترجیح می دهد؟. آیا او احتمال نمی دهد که امکان دارد خدا به او تخفیف داده و شرایط را بر وی آسان گیرد؟. آیا این به معنای ذره ای امید نیست؟. آیا او قبل از خودکشی همه چیز را ارزیابی نکرده است؟. آیا او امید ندارد؟. آیا او به لطف پروردگار امید ندارد؟. آیا او قبل از مرگ توبه نکرده است؟. حداقل از خدا عذر خواهی کرده است که ببخشید بر خلاف نظر شما زود تر برگشته ام.

پس چه مرگ جالبی است که آگاهانه باشد ،امیدوارانه و عبودانه!؟.

 

و چه شگفت اندیشه کردیم اندر غایت نیک و بد که هر دو به یک ختم شوند. فراز بهشت و فرود جهنم هر دو طریقی است از دو سوی دایره که به یکدیگر می رسند. وقتی که انسان یکسره غرق در تاریکی است و تمام سوسوهای حقیقت را خاموش می کند عرصه را برای حضور نور فراهم می سازد. آنچنان تشنه حقیقت می شود که سر بر توبه می گذارد. گویی که به محضر حضرت حق مشرف شده است. وقتی که ما نا امید می شویم خدا را پر رنگ تر احساس می کنیم. و برخی از ما فقط وقتی خدا را احساس می کنیم که گناه کرده باشیم. و او را نمی خوانیم مگر به هنگام ترس و نا امیدی.

آیا تاریکی جزئی از ذات حقیقت نیست؟. آیا "بد" برادر نیکو کار و جان فشان "نیک" نیست که خود را فدای اعتلای برادر کرده است؟. آیا این "بد " نیست که میزبان ملاقات بنده با خدای خویش است؟.


  
  

زندگی شروعی تاریک داشت همراه با فراموشی

بدون رنگ ، بدون صدا ، بدون دغدغه

تا اینکه پاهای کوچکم را شناختم . (چه کسی هست که خاطرات قبل از راه رفتنش رو یادش باشه؟)

 

آره اول پاهایم را شناختم ، بعد مادرم را ، بعد تنهایی را

راه افتادم که برم... به درون رویاهای خوش کودکی

آخ که یادش بخیر وقتی که شب می شد و با رویاهام می خوابیدم

دیگه رویا نمی بینم ،  چون که ندارم  .  نه رویا دارم و نه وقت مزه مزه کردن طعم شیرینشو.

توی رویام اسب داشتم ، تپه داشتم و پدر بزرگ .

 

یادش بخیر اولین باری که یکی از من چیزی دزدید ، اولین باری که من از یکی چیزی دزدیدم ، اولین باری که دروغ گفتم ، اولین باری که...

 

هر روز فاصله تلخ حقیقت با رویاهام رو اندازه می گرفتم.

وقتی وجدانم بزرگ می شد کودکیم پیر می شد . تا اینکه مرد.

دیگه لحظه شماری برای رویا دیدن نمی کردم .

وجدانم به من طعم گناه داد. گاهی تلخ و گاهی شیرین.

وجدانم به من خدا داد ، بهشت ، جهنم و البته ترس از مرگ .

 

تازه سر و کله دغدغه پیدا شد.

وجدانم داشت می مرد که دغدغه متولد شد.

دیگه نه کودکی دارم و نه وجدان.

این دغدغه هست که منو داره.

 

نمی دونم اون زودتر می میره یا من!. 

 

 


89/1/22::: 8:1 ص
نظر()
  
  

 

اتفاقات بد هیچ وقت مثل اونی نیستند که فکرش رو می کنیم . یکی از بدترین آنها از دست دادن عزیزان است. اتفاقی که مزه اش رو همه ما دیر یا زود می چشیم و یا شاید چشیده ایم. مرگ هر یک از آنها یک طعم خاصی دارد.

وقتی بهت خبر می دن که یک عزیزی رو از دست دادی . اول احساس می کنی که این موضوع رو می دونستی. شاید برای یک آن لحظاتی به ذهنت خطور می کنند که زندگی رو بدون اونها واسه خودت تصور کردی.

بعد بغض می کنی و می زنی زیر گریه (شاید هم نه). راستی واسه چی گریه می کنی؟.

واسه خودت ؟. واسه اون ؟. واسه لحظات مشترکی که با اون داشتی؟. واسه چی؟.

اگه ادامه زندگی رو بدون اون نمی تونی تصور کنی و یا مشکل ببینی داری واسه خودت گریه می کنی.

اگه به خاطر علاقه شدیدی که به اون داشتی گریه کنی بازم داری واسه خودت گریه می کنی.

اگه واسه دلتنگی داری گریه می کنی داری واسه دلتنگی خودت گریه می کنی.

فکر می کنی بشه واسه اون هم گریه کرد؟.

آره . زمانیکه یکنفر یک دفعه و بر اثر یک حادثه از پیش ما می ره واسه اون گریه می کنیم. واسه اون که فرصت کافی نداشت تا خودشو آماده کنه. واسه اون که هنوز به همه آرزوهاش نرسیده بود. واسه اون که...

بعضی آدم ها غریبانه می میرند. اونایی که فرصت اثبات خودشون رو به زندگی نداشتند. غم اونا هیچ وقت از یادمون نمی ره. یک احساس سنگین که ما رو نسبت به اونها مدیون می کنه. این حسیه که خیلی سخت از یادمون می ره. و این غریبانه از دست دادن عزیزان سخت ترین وداع ها با اونهاست.

 

جمله آخر را به دوستی که در چنین روزی پدرش را از دست داده و در سوگ او نشسته تقدیم می کنم:

چه غریبانه وداع گفتی و ما را تنها گذاشتی.

چه بی تابی عجیبی برایمان ارث گذاشتی.

خانه مان چه تنهاست. خاطراتم با تو چه دوست داشتنی است .

 و چه زیبا زندگی کردی. خدا تو را به نیکی در بر بگیرد.

 

 


  
  

بارون می اومد و من توی یک صف تاکسی ایستاده بودم و با خودم محاسبه می کردم که تاکسی چندم به من می رسه. تا اینکه 5 نفر جلوی من بودند و ناگهان دو تاکسی خالی رسیدند. سریع محاسبه کردم که من بایست نفر اول در صندلی عقب تاکسی دوم باشم. ولی نفر جلویی من اشتباها فکر کرد که تاکسی اول بهش می رسه و رفت که سوار تاکسی اول بشه . من کمی درنگ کردم و روی صندلی جلوی تاکسی دوم نشستم.

درنگ! درنگ! درنگ!

می خواستم به نفری که جلوم ایستاده بگم «آقا! نوبت شما اینجاست.» ولی خوب هوا بارانی و سرد بود و ترجیح دادم سکوت کنم.

 

بعد که تاکسی دوم هم پر شد طرف متوجه شد که چه اشتباهی کرده و با یک لبخند تلخ به گیج بازی خودش و بی مرامی من نگاه می کرد.

 

این جاست که باید سنگین ترین نگاه دنیا رو تحمل کنی و مثل یک هالو سیخ جلوت رو نگاه کنی و چشمانت رو از چشمانش پنهان کنی.

 

این عذاب خداست که بیشتر ما بهش عادت کردیم.


89/1/10::: 11:47 ص
نظر()
  
  

دریاسر اسم دره ای زیبا در ارتفاعات دوهزار شهسوار و در دامنه کوه سیالان است.

این دره به دلیل باز و صاف بودنش مشهور است و با توجه به کوهستانی بودن منطقه وجود چنین دره ای صاف کوهپیمایان رو شگفت زده می کنه.

آخرین باری که من به دریاسر رفتم ده سال پیش بود . و امسال عید تصمیم گرفتم که تجدید خاطره کنم.

مسیر حرکت:

از شهسوار تا انتهای جاده دوهزار حدود 30 کیلومتر را با ماشین طی کردم. دقیقا کنار هتل سیالان پیاده شدم و مسیر محلی و البته آسفالت را در سمت چپ جاده وارد شدم. تا رسیدن به دریاسر چهار محله به نامهای کلیشم ، هلو کله ، نسر و عسل محله را در پیش داشتم. البته جاده تا هلو کله آسفالته هست و از اونجا هم تا عسل محله خاکی ماشین رو می باشد.

کل مسیر را که از روی گوگل ارت اندازه گیری کردم از هتل سیالان تا اول دشت دریاسر حدود 12 کیلومتر می باشد. برآورد من طی کردن این مسیر ظرف مدت سه و نیم الی چهار ساعت بود. روستاهای کلیشم و هلو کله را در یک هوای واقعا گرم طی کردم.

دفعه قبل من از هلو کله از طریق یک جاده کنار رودخانه مال رو تا عسل محله را طی کردم . ولی هرچه که از محلی ها پرسیدم هیچ کس آن را به لطف جاده آسفالته و ماشین نمی شناخت. من هم کم کم باورم شد که این مسیر وجود ندارد. درحالیکه بعدا که به گوگل ارت مراجعه کردم بسیار تاسف خوردم چرا که هم راه یک ساعت طولانی تر شد و هم منظره های بکر دره و رودخانه را از دست داده بودم. محض اطلاع پس از پایان جاده آسفالته در هلو کله سمت چپ یک پرورش ماهی وجود دارد که از کنار رودخانه آن می توان به عسل محله رسید.

محصول اصلی این روستاها باغات فندق بود که همگی شکوفه زده بودند و پای درختان دست کاشت شده پر از گل های پامچال بود.

 باغ فندق

پس از هلو کله به روستای نسر رسیدم با حدود 20 خانه. این روستا بروی زمین صافی قرار دارد و باغات فندق آن را احاطه نموده است. متاسفانه شوق صعود شانس گرفتن عکس های بیشتر و زیباتر از این روستا را از من گرفت.

 روستای نسر

بالاخره پس از یک ساعت و چهل دقیقه جاده نوردی! به روستای ییلاق نشین عسل محله رسیدم.

از اینجا با دوستی طبیعت مرد همراه شدم به نام آقای علی صفا . که بسیار انسان فرهیخته و طبیعت مردی هست. دو نفری راه دریاسر را در پیش گرفتیم و هر چند هرزگاهی جهت گرفتن عکس از مناظر توقف می کردیم. ایشان می گفت که دو روز پیش برف بسیار زیادی آمده که بیشتر آن در اثر گرمای غیر معمول هوا آب شده است.

بهر حال بعد از یک ساعت و نیم دیگه به ابتدای دشت دریاسر رسیدیم.

منطقه ای بکر که البته شایعه هست که در زمان شاه قرار بود در آنجا بزرگترین بیمارستان قلب خاورمیانه را احداث کنند. که واقعا پر بیراه نبوده است. این دشت زیبا پر از بوته های زرشک ، آلو و فندق است. و همیشه جوی آبی از میان آن می گذرد و در اردیبهشت این دشت پر از گلهای وحشی می شود.

جهت طی کردن طول این دشت و رسیدن به دامنه های شمالی کوه سیالان و سر دریاسر و خانه بن می بایست حداقل چهار ساعت دیگر وقت صرف کرد.

نا گفته نماند که از ابتدای پیاده روی درد غریبی را در قسمت داخلی کف پای چپ احساس می کردم و این موضوع کار برگشت مرا بسیار سخت کرد. با اینکه برای ناهار در عسل محله توقف کردم ولی زمان بازگشت من تا کنار جاده اصلی دوهزار بیش از چهار ساعت و نیم خالص طول کشید.

 


89/1/9::: 11:24 ص
نظر()
  
  

مارکوه اسم یک تپه ای میان شهرهای شهسوار و رامسر هست که یک قلعه قدیمی و احتمالا نظامی بالای اون قرار داره. چهره این کوه از زاویه دید شرقی بسیار پر ابهت به نظر می رسد.

در دوران بچگی وقتی با بچه های محلی به این کوه پر ابهت نگاه می کردیم  اونا وجه تسمیه ماکوه را اینچنین عنوان می کردند. که اونجا قلعه ای هست که متعلق به یک مار بزرگه و اون مار به دور میله ای بزرگ خودشو میپیچه و بالا میره.

 از بچه گی دوست داشتم که اونو فتح! کنم. ولی هیچ وقت فرصتی دست نداد تا اینکه...

روز اول عید امسال علی رغم بارون شدیدی که تو منطقه می بارید دیگه من عظمم رو جزم کرده بودم.  

 

مسیر حرکت:

اگر از طرف شهسوار به رامسر برویم بعد از پل چالکرود تابلوی جنت رودبار و گالش محله رو می بینیم. این همون جاده ای هست که به طرف جنگل های دالاخانی میره.

یک جاده آسفالته مستقیم به طول 4کیلومتر را حدود 45 دقیقه به طرف جنوب پیاده روی کردم و به روستای شستا رسیدم. اینجا جاده اصلی با یک زاویه حدود 70 درجه به شرق متمایل شده و به طرف جنگل دالاخانی می رود . من در سر پیچ به طرف غرب رفتم و پس از عبور از روستای شستا و یک پل و گذشتن از کنار امامزاده به دامنه شمالی مارکوه رسیدم. در ادامه راه دامنه شرقی کوه را با یک پیچ تند تا جنوب تپه طی نمودم. جاده همچنان آسفالته است. پس از گذشتن از کنار یک مدرسه قدیمی که طرف چپ جاده است اولین جاده خاکی سمت راست را رفتم داخل. تا اینجای پیاده روی حدود یک ساعت و ربع طول کشید. این جاده خاکی که دارای شیب ملایم و کاملا ماشین رو می باشد حدود یک کیلومتر مسافت دارد تا به پله های مارکوه برسیم. 311 پله راحت (ارتفاع کم و پهنای مناسب) و زیبا تا بالای کوه شمردم که البته قدمت این پله ها معاصر هست فکر می کنم حدود 60 سال باشه(همینجوری حدس زدم!).

 

قبل از اینکه پله ها رو بالا بریم یک سیستم رادار هواپیما در سمت چپ میبینیم. این مربوط به سیستم راداری هست که در کل کناره دریای مازندران در زمان شاه آمریکایی ها برای کنترل هواپیماهای شوروی نصب کردند که البته در دوره بعد از انقلاب هنوز نتوانستند از آن بهره برداری کنند. موقعیت این رادار بسیار عالی است چراکه در نوک تپه قرار ندارد ولی کاملا کناره دریا رو به شمال را پوشش می دهد.

 

از 311 پله بالا میروم و بالاخره به قلعه مارکوه می رسم. این قلعه اشراف بسیار عالی بروی دشت رامسر و شیرود دارد. قدمت آن را همانطور که گفتم به قبل از اسلام نسبت می دهند که احتمالا درست هست. چراکه در آن زمان مردم بیشتر در دامنه کوه ها اسکان داشتند . و شهرهای شمال ایران به صورت یک حکومت واحد نبود و دارای حکومت محلی بود این ها باعث می شد بروی هر تپه ای که بر روی دشتی مسلط هست یک قلعه جهت کنترل عبور و مرور بسازند. دسترسی به این قلعه سخت نیست بنابراین نمی تواند جنبه محافظتی داشته باشد بلکه بیشتر جنبه دیده بانی دارد.  این قلعه مدل کوچک قلعه رودخان در گیلان است و چهار برج دارد که سه تای آن کاملا سالم هست. مساحت قلعه حدود 500 متر است. وقتی که من رسیدم اونجا فقط نگهبان قلعه حضور داشت. و بر خلاف پایین باران نمی آمد. و همه چی دست به دست هم داد تا یک ظهر بارانی و مه آلود را در روز اول عید با تمام وجود لمس کنم.

گرچه تجهیزات من برای این راه پیمایی با توجه به بارانی بودن دو عیب داشت. یکی اینکه از کتانی در روز بارانی استفاده کردم که باعث چلپاچ آب روی آسفالت به داخل کفشم می شد و آن را خیس می کرد. برای تعدیل این موضوع از کناره جاده که خاکی بود عبور کردم . همچنین متوجه شدم که بادگیر من تقلبی است و زیر باران ممتد و ریز شمال دوام ندارد.

سد میجران:

این سد به فاصله 5 کیلومتر به طرف جنوب از مارکوه قرار دارد که البته جاده تا تاج سد آسفالته هست. با توجه به منطقه حفاظتی سد شما نمی توانید وارد محوطه یا کناره آن شوید . من قصد دارم دفعه بعد با گذشتن از تپه گالش سرا تاج سد را دور بزنم و با قایقم در این دریاچه زیبا ماهیگیری و قایق سواری کنم. این دریاچه به علت اینکه بروی تپه های جنگلی احداث شده بسیار نادر و زیباست.

 


89/1/8::: 3:10 ع
نظر()
  

 

یکی واسم تعریف کرد که زندگی مثل گیاهه

 

باید مدام حواست بهش باشه . به موقع آبش بدی . به موقع کودش بدی . به موقع نوازشش کنی

 

بعضی وقت ها آدم فکر می کنه که گیاه زندگیش مقاومه و نیازی به این کارا نداره .

 

اون موقع هست که زندگیشو دوسر سوز می کنه.

 

وقتی که دیگه گیاه نیست زندگی هم نیست


  
  

 

مهری خانوم تمیزه

چایی شیرین میریزه

فوت می کنه تو قندون

صداش میره تو ایوون

 

از اونجاییکه اسم دختر دایی مادرم مهری بود . اونو تصور می کردم که تمیزه. با یه بلوز آستین کوتاه سبز براق و یه دامن بالا زانو خاکستری. اون موهای مشکیشو با گیره سر خیلی مرتب بسته بود و روی زانوهاش به صورت کج نشسته بود. دستاشم گذاشته بود روی زانوهاش.

 

از اونجایی که من در سن 5 ، 6 سالگی چایی میخوردم تا اینکه واسه کسی بریزم ، این موضوع باعث شد که تا دیروز نفهمم منظور شاعر این بود که این مهری خانوم چایی را در استکان ریخته است. بنده با توجه به تجربیات اون موقعم فکر می کردم که مهری چایی رو ریخته رو فرش . و اون موقع بزرگترین تناقض زندگیم این بود که مهری خانوم که اینقدر خانوم و مرتب هست چرا دست و پا چلفتیه و چایی رو مثل بچه ها میریزه رو فرش؟!.

 

من نفهمیدم که چرا اون فوت می کنه تو قندون ؟. بهر حال صداش میرفت تو ایوون . یه ایوون توی خونه سازمانی های هوانیروز اصفهان که به سبک آمریکایی ها ساخته شده بود . یه ایوون واقعا ایوون و وسیع با سنگ های مرمر سیاه. از اونایی که تو پیاده روهای اصفهان زیاد است خیلی بادوومه و روش رو شیار میدن تا کسی سر  نخوره.

 

 


88/8/21::: 11:3 ص
نظر()
  
<   <<   6   7   8   9   10   >>   >
پیامهای عمومی ارسال شده
+ پسرک خانه ای داشت بروی خر پشته