بچه که بودم راه های ناشناخته اطراف روستاهای شمال رو با اشتیاق طی می کردم. حتی برای اینکه گم نشم مسیر رفت رو رو کاغذ می کشیدم و موقع برگشت نقشه رو چپه می کردم و بر می گشتم . البته گاهی هم گم می شدم و می زدم زیر گریه .
واسه همین هراس از گم شدن همیشه با منه.
ترس از نرسیدن ، ترس از مواجه شدن با چیزی که انتظارش رو نداشتم.
راه همیشه بوده و الان هم راه هست. البته با کلی سوال
کدوم راه را باید برم ؟تا کجا تنها برم ؟ تا کجا با کی برم ؟
اصلا چرا کوره راه برم ؟ چرا همین جاده آسفالته رو نرم که همه آدما می رن؟
چرا باید راه برم ؟ برم ؟ نرم ؟ چند وقت می تونم راه برم ؟
با کی دارم راه می رم ؟ چرا من جلو می رم ؟ چرا تو راه نمیای ؟ تا کجا قراره با من بیای ؟
توی کوره راه چی می خوام ؟ توی بیراهه چی می خوای ؟ تاوان ، عبرت ؟!
نمی دونستم که راه رفتن این همه پرسش داره .
بچه که بودم بدون پرسش راه می رفتم.